*20*

149 55 321
                                    

ماشین متوقف شد، درحالی که تمام مسیر به سکوت گذشته بود چون هیچ‌کدام حرفی برای گفتن نداشتند. جونمیون آن‌قدر در فکر فرو رفته بود که ییشینگ فقط هرازگاهی نفس کشیدنش را دید می‌زد تا مطمئن شود اویی که آن‌طور بی‌حرکت و زل به پنجره نشسته، سر جایش خشک نشده باشد!

- ممنونم، خسته نباشی.

جونمیون کوتاه گفت و بی‌حرف دیگری، خواست از ماشین پیاده شود تا جایش را با او در سمت راننده عوض کند که ییشینگ مچش را چسبید:

- جونمیونا!

جونمیون سرجایش ماند و سوالی و بی‌روح نگاهش کرد. ییشینگ این چشمان کدرش را دوست نداشت؛ ستاره‌ها و برق چشمانش که خاموش می‌شدند، انگار که دنیا تاریک می‌شد. ییشینگ نه اینکه از نگاهش بترسد، نه. فقط ناامید می‌شد. انگار که کسی روح زندگی را از قلبش بیرون می‌کشید.

- کجا می‌خوای بری الان؟!

نگران پرسید و چشم‌هایش را در صورت گرفته‌ی او چرخاند؛ پوست صاف و درخشانش کدر شده بود و آشفتگی از سر و رویش می‌بارید.

- فعلا می‌رم پیش خانواده‌م. برای ساختمون یه فکری می‌کنم بعدا.

جوابش کوتاه و لحنش خسته بود و این ییشینگ را غمگین‌تر کرد. پس بی‌حرف سری تکان داد و بعد، هر دو از ماشین پیاده شدند. جونمیون حالا پشت فرمان نشسته بود و ییشینگ روبه‌روی دروازه‌ی خانه‌اش، دست در جیب نگاهش می‌کرد. جونمیون شیشه‌ی سمت خودش را پایین کشید:

- فعلا کاری توی ساختمون نداری. بهت زنگ می‌زنم.

ییشینگ سری تکان داد:

- باشه.

+ فعلا.

- مواظب خودت باش!

جمله‌ای که ییشینگ ناگهان گفت، باعث شد سر جونمیون از روبه‌رویش بچرخد و به او نگاه کند. نگاهش پر از حرف بود و حتی لای لب‌هایش باز شد که چیزی بگوید اما سکوت کرد و ییشینگ تا وقتی که ماشین او از پیچ کوچه محو شود، با چشم دنبالش کرد.

*

وارد خانه که شد، اولین چیزی که دید، سهونی بود که روی کاناپه و جلوی تلویزیون روشن خوابش برده بود. نفسش را آه مانند بیرون فرستاد و قبل از هرچیز‌، به اتاق رفت و با پتویی برگشت. آهسته آن را روی تنش کشید و کمی موهای نامرتب برادر کوچک‌ترش را آرام نوازش کرد و بعد، راهش را به سمت آشپزخانه‌ی کوچکشان کج کرد. کاپشن و کلاه و شالگردنش را دراورد و همان‌طور که روی یکی از صندلی‌های میز غذاخوری می‌گذاشتشان، بینی‌اش را بالا کشید و آستین‌های بلوز بافتش را تا زد، توی سینک ظرفشویی دست‌هایش را شست و آبی به موهای خشک و وز شده‌اش زد تا روی سرش مرتبشان کند. خسته، با لیوان آبی پشت میز نشست و تکیه‌اش را به صندلی داد.

[ Kim Husky ]Where stories live. Discover now