*26*

212 54 203
                                    

برف آرامی می‌بارید. فضا، خاکستری و سرد، زمین، گلی و منجمد شده، آرامگاه در سکوت فرو رفته و سنگ مزاری که کم‌کم‌ داشت با دانه‌های برف‌ِ نرم پوشانده می‌شد.

همه‌چیز مقابل چشمانش بود ولی هیچ‌چیز را نمی‌شنید و حس نمی‌کرد. تنها چیزی که متوجه‌ش می‌شد، حرکت آدم‌های اطرافش بود. آدم‌هایی سیاه‌پوش که لب‌هاشان می‌جنبید، در جایشان تکان می‌خوردند، می‌آمدند، می‌رفتند، بعضی‌هاشان با چشم‌هایی سرخ به مزار روبه‌روی‌شان نگاه می‌کردند و بعضی‌ها هم به او!

جونمیون حس می‌کرد بدنش اضافی‌ست و چون چوب خشکی رو به شکستن است. نه می‌توانست از جایش تکان بخورد، نه چیزی می‌شنید و نه چیزی می‌گفت. انگار در یک حباب بزرگ گیر افتاده بود که درونش اکسیژنی برای نفس کشیدن وجود نداشت. ریه‌هایش سنگین بودند و می‌دانست که نمی‌تواند نفس بکشد اما نمی‌فهمید پس چطور هنوز جانِ ایستادن دارد.

حتی نمی‌توانست گردنش را حرکت بدهد و نگاهش را از آن سنگ مزار با آن نقش صلیب حک شده‌ی رویش بگیرد. انگار که نفرین شده بود؛ انگار که محکوم بود به دیدن، به تماشا کردن، به هزاران‌باره خواندن اسم حک شده بر روی آن؛ "پارک چانیول"!

چشمانش درشت شده بودند. همه‌جا را پر از مه می‌دید، تنش یخ می‌بست، گرمش می‌شد، احساس خفگی داشت و نمی‌فهمید چطور در آن هوای سرد آن‌طور عرق می‌ریزد. صورتش درد می‌کرد، گردنش درد وحشتناکی داشت و دلش می‌خواست چشمانش را ببندد و همان‌جا بخوابد. این چه نفرینی بود که حتی‌ نمی‌توانست پلک‌هایش را ببندد که نبیند؟! چرا نمی‌شد که گریه‌های خانم و آقای پارک، مادر خودش که پر از غم به‌نظر می‌رسید، جیونی که اشک می‌ریخت، بکهیونی که زانو زده بود و از جا بلند نمی‌شد و حتی، خونی که روی دستان خودش خشک شده بود را نبیند؟! چرا کور نمی‌شد؟ چرا آن شکنجه تمام نمی‌‌شد؟

- جونمیون؟

چیزی شنیده بود؟ بالاخره صدایی شنیده بود! مثل تشنه‌ای که به آب رسیده باشد، سعی کرد سر بچرخاند و صاحب آن صدای گنگ و محو را پیدا کند اما گردنش درد می‌کرد؛ انگار به‌جای استخوان، آهن در ستون فقراتش رشد کرده بود. دست کرخت و سنگینش به زحمت تکان خورد و بالا آمد و روی گردنش نشست؛ چیزی دور گردنش بود؟ انگار که بود!

کمی سرش را خم کرد و دستانش را با وحشت، بیشتر به گردنش کشید. یک بند چرمی-لاستیکی مشکی رنگ، چیزی شبیه به...

- جونمیون؟

با وحشت سر بلند کرد؛ حالا همه داشتند نگاهش می‌کردند. همه آن‌قلاده‌ی تحقیرآمیز دور گردنش را دیده بودند!

- نه...

زمزمه کرد و بالاخره پاهایش حرکتی کردند و قدمی به عقب تلو خورد، می‌خواست از آن‌جا برود، می‌خواست فرار کند و برای همیشه از دیدگان همه پنهان شود اما نتوانست. به جسم سختی برخورد کرد که مانع از عقب رفتنش شد. به سمتش چرخید و حالا حس می‌کرد که قلبش نمی‌زند؛ چانیول مقابلش ایستاده بود. با همان لباس‌هایی که خودش برایش هدیه خریده بود. با لبخند همیشگی و همان چشمان شفافش. چشمانش باز بودند و داشت نگاهش می‌کرد؟ جونمیون دلش برای برق نگاه او تنگ شده بود.

[ Kim Husky ]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن