*5*

147 60 26
                                    

از وقتی که آنجا نشسته بودند، سکوت سنگینی میانشان حکم فرما شده بود؛ آن‌قدری که او حتی سربلند نکرده بود تا نگاهش کند. بیست دقیقه‌ای هم دیرتر به محل قرار رسیده بود. انگار که تا آخرین لحظه برای آمدن تردید کرده باشد. چانیول آهی کشید و نگاهش را به اطراف چرخاند؛ یک‌بار خیابانی تمیز و جمع‌وجور که خانوادگی اداره می‌شد. زن جوانی با دو شیشه سوجو و لیوان، نزدیکشان شد؛ آن‌ها را آهسته روی میز چید و چانیول با لبخند، احترامی گذاشت و تشکر کرد. نگاهی به بطری‌ سبز رنگ انداخت؛ دست پیش برد و سر یکی‌شان را به آرامی باز کرد، بطری را خم کرد و لیوان روبه‌روی بکهیون را به آهستگی پر کرد و ثانیه‌ای بعد، بالاخره به حرف آمد:
- نگاهم نمی‌کنی؟

- هوم؟ بکهیونا؟

بکهیون کلافه سرش را بلند کرد:
' بیا اینم نگاه!

لبخند غمگین چانیول کمی بزرگ‌تر شد:
- الان بهتر شد.

بکهیون دلخور نگاهش می‌کرد. از آن نگاه‌های سنگین و سرد و بی‌انعطافش.

- دو هفته گذشته. با من که قهر ک...

+ مگه من بچه‌م؟!

- ولی همین بچه پیامای منو تا امروز ایگنور کرده.

+ فقط حوصله نداشتم.

- باشه، من هیچی. هنوزم نمی‌خوای برگردی سرکار؟ هیونگ واقعا ناراحته.

+‌ هیونگ باید موقع عصبانیت‌هاش هوای حرف‌های تو دهنشو داشته باشه که بعدش ناراحت نشه!‌

- بکیهون تو این‌قدر کینه‌ای نبودی.

+‌ من کینه‌ای نیستم! فقط خودمو از شر اون جنگ اعصابی که هشت ساله درگیرشم، آزاد کردم. باورت نمی‌شه وقتی یه صبح پا شدم و دیدم دیگه لازم نیست برم سرکار و استرس اینو بکشم که امروز قراره چقدر بداخلاقی یکی رو تحمل کنم، تا چه اندازه خوشحال شدم!

این را گفت و با حرص، لیوان پر شده‌اش را یک‌ نفس سر کشید. از تلخی زیادش چهره‌اش درهم رفت و سرفه‌ای کرد.

چانیول موشکافانه نگاهش می‌کرد؛ در واقع بهتر از هرکسی دوست چندساله‌اش را می‌شناخت:
- تو هیونگو می‌شناسی. آره یه سری اخلاق‌های خاص داره. خیلی تنده، گاهی مراعات نمی‌کنه و رک و آتیشی حرف می‌زنه، چیزی که بره روی مخش رو تاب نمیاره و پرخاش می‌کنه، آره. ولی "چیزی که بره روی مخش"! اون دیوونه نیست که الکی به کسی بپره. یه‌سری چیزا براش خیلی خیلی مهمن. حتی می‌دونی که، مثلا اصلا خوشش نمیاد جلوی کسای دیگه جز "آقای کیم" چیز دیگه‌ای صداش کنیم. یا متنفره از اینکه شکایت کارگراشو از چیزی بشنوه. پس فکر می‌کنی چرا من همیشه منظم همه‌چیز رو پیگیری می‌کنم تا این چیزا به گوشش نرسه؟ چون حساسه. روی امکانات و سلامت نیروی کارش خیلی زیاد حساسه‌. آره خیلی بیش‌ از اندازه روی بعضی چیزها واکنش داره چون جزو خط قرمزهاشن. بخاطر همینم اون روز تا اون‌حد داغ کرده بود چون که شنید مصالح، بی‌کیفیت و خطرآفرین بودن. چون که این پروژه و هرچیز مربوط بهش دوبرابر حالت عادی حساس‌ترش کرده. چه می‌شه کرد؟ مدل این آدم اینجوریه. آره باشه اصلا حق با توئه. سر و کله زدن باهاش یه روند فرسایشیه. ولی بک، نمی‌شه اینو نادیده گرفت که تو مقصر بودی و کوتاهی کردی. این چیزیه که خودتم می‌دونی و احیاناً بخاطر همین نیست که روت نمی‌شه برگردی؟

[ Kim Husky ]Onde histórias criam vida. Descubra agora