Part 1

299 23 2
                                    

سالها پیش در شهر گرگینه ها جنگ داخلی اتفاق افتاد
مردم به ستوه اومده بودن و تقاضای برکناری آلفای پک و داشتن ولی شماری از مردمم از رفاه کامل برخورددار بودن و اون تقاضا رو رسمی نمیدونستن
مردم از مالیات زیاد و دستورات گوناگون خسته شده بودن
از اینکه باید برای جشن توله های کاخ نشین توله های خودشون و بفرستن تا ناتشون کنن بیزار بودن
اونا معتقد بودن ک هر گرگی باید مسیر زندگیش و جفتش رو الهه ماه تعیین کنه
ولی گرگ های سلطنتی اینو قبول نمیکردن اونا خودشون و توله هاشون و قدرت برتر میدونستن و معتقد بودن ک همه باید جان فدای اونا باشن
اونا هیچ وقت خوشگذرونی های خودشون و بد نمیدونستن و به خودشون اجازه میدادن تا چندین امگارو حامله کنن و بعد هر توله ای ک خوششون نیومد رو بکشن تا توله مدنظرشون و نگه دارن و اگر قرار بود امگاهای مادر اعتراضی بکنن تمام خانوادشون و بکشن
تعداد توله ها کم شده بود و مردم نگران زاد و ولدشون بودن
اون خاندان پست فطرت حتی توله هاشونم برنمیگردوندن و فقط میکشتنشون
از یه جایی به بعد توله ها بزرگ شدن و مردم متوجه شدن ک هیچ بچه ای توی بازار نمیدوعه
صدای گریه نوزادی نمیاد و اونجا بود ک تصمیم خودشون و گرفتن
تمام وسایلشون و جمع کردن و از شهر سیاه و غمزده خاندان سلطنتی بیرون رفتن
وارد جنگل شدن و سختیای راه و به جون خریدن
ولی حصارای بلند و تیز اجازه پیشروی ندادن
و مجبور شدن همونجا برای خودشون زندگی کنن
هفتاد و هفت کیلومتر با قلعه سلطنتی فاصله داشتن ولی هنوز سایه تکبر و روی خودشون حس میکردن
پس بزرگان جمع گرد هم نشستن تا تصمیم بگیرن
اگر قرار بود خاندان دیگ ای منتخب بشن و همه از اونا دستور بگیرن رسما چیزی تغییر نکرده
پس قرار بر این شد تا ساختن یه دهکده کوچیک صبر کنن
ولی هرچقدر جلوتر میرفتن تعداد بیشتری از مردم بهشون ملحق میشدن و کم کم از تعداد کم به زیاد و یه دهکده تقریبا بزرگ ساختن
تنها جمعی ک حاضر شدن توی شهر بمونن از خانواده های نزدیک قصر بودن و تعجبی نداشت ک چرا عظیمت نکردن
اولین جفت گیری برای خانواده کیم بود
پسرشون دلباخته امگای خانواده چو شده بود
مردم دهکده از این خوشحال تر نمیشدن و روز بعد از جفتگیری جشن گرفتن و همینطور تمام نه ماه و
و هیچ چیز نمیتونست ثمره ای شیرین تر از یه پسر باشه
مردم اونقدر از این اتفاق خوشحال بودن ک امگا بودن توله رو به هیچ جاشون نگرفتن
و تصمیم گرفتن بچه هاشون و هر چی بودن حمایت کنن
صدای گریه توله کیم ها حکم گوشنواز ترین اهنگ دنیا رو برای همسایه هاشون داشت
مردم اون توله رو پرستش میکردن
براشون مهم نبود ک پسره میخواستن اونو مثله الهه ها بار بیارن
و طی همین اتفاق بود ک کم کم کیم پدر رهبر دهکده شده بود و همه اونو پدر خودشون میدونستن
فضای جنگلی و سرسبز و مردم آزاد و شاد ترکیبی بود ک اون دهکده رو عین بهشت میکرد و توله کوچولوی کیم هارو خدای زیبایی
و در همون لحظات شاد مردم دهکده با کیلومترها فاصله پشت پنجره های بلند قصر پسر بچه پنج ساله ای مشغول یادگیری اصول جنگ بود
چشمای خمار و گردشو به معلم ترسناکش دوخته بود و چیزی از درس بزرگونش نمیفهمید و هربار ک به سوالی جواب نمیداد خطکش دستای تپلیشو کبود میکرد و اشکشو درمیورد
اون بچه تنها توله ای بود ک خون سلطنتی توی رگاش بود و نتیجه وصلت دوتا اصیل زاده بود نه مردم عادی
پس همه ازش انتظار داشتن تا بتونه جانشین خوبی بشه و شاید مردم بی لیاقت و چموش فرار کرده رو برگردونه
و در عین این تصمیم مردم دهکده هم انتظار داشتن تا توله کیم ها بتونه روزی قصر خودشو بنا کنه و دولت خودشو تشکیل بده
اما هیچکس از آینده خبر نداشت
آینده ای ک هیچ وقت منصف نبوده....

White BunnyWhere stories live. Discover now