Part 22

68 13 8
                                    

قبل از اینکه تهیونگ بیدار بشه الفای بزرگ سفارش لابستر و میگو و خرچنگ و ماهی و هشت پا برای عروسش داده بود
تازه ترین صید اون روز به کاخ برده شده بود
قبل اینکه جیم در بره احضارش کرد و جیم با پلاستیکای بزرگ روبه رو شد
-پدر....اینا چیه
-بیا اینجا پسر! آستیناتو بزن بالا اون کت خز شیکتو دربیار...میخوام امروز تو برای جفتت غذا درست کنی
-من؟!
-بله تو...جفتت نحیفه باید غذاهای دریایی بخوره...گنده ترین لابستر و سفارش دادم...زودباش اون دیگ و بزار روی منقل توش اب و ادویه بریز...خوبه...زیرشو زیاد کن تا قل بخوره و بعدش همه رو بریز داخلش جز ماهی...
پدرش قدم به قدم کارو بهش یاد میداد
جیم مثل اشپزای ماهر کره و سیر و سبزی تازه رو سرخ کرد و باهاشون ماهی نمک زده رو سرخ کرد
صدای جیلیز ویلیز ته رو بیدار کرد و همینطور بوی خوب کره
وای ک براش جون میداد
متعجب سمت اتاق رفت و با دیدن وضعیت شاخاش دراومد
-عاححح الهه خوشگلت بیدار شد پسر! خوب کردی ک بیشتر خوابیدی
جیم نگاهشو از لابستری ک میشکوند روی جفتش برد
وای ک چقدر دلنشین بود
با موهای اشفته و گونه های سرخ و چشمایی ک میخوان بفهمن چه خبره
-آ..آلفا...
-امگا...الفات امروز نرفته سرکارش چون میخواسته تورو قوی و پروار کنه...
ته چهرش باز شد و چنان لبخندی زد ک هردو الفا زدن قدش و باعث شدن میون خندش تعجب کنه
-بیا...بیا کنارم بشین عروس...بزار فرمون بابونت هوای اطراف و تمیز کنه
ته با لوندی کنار پدرشوهرش جا گرفت و مرد لبخند عمیقی زد
-نگاش کن جیمین! به این اثر هنری نگا کن!
الفا اونقدر ته رو خجالت میداد ک شبیه گوجه میشد
جیمین میخندید و از کارش لذت میبرد
از اینکه پدرش چیزی و بهش یاد داده بود ک باعث میشد امگا خوشحال بشه و راضی
لابسترارو به همراه میگو ها و خرچنگا توی ظرف چید
همرو پوست کنده بود
شکم لابستر و دراورد و برنج توش ریخت و هم زد تا بده به تهیونگ و پدرش
ته هم خودش میخورد و هم به آلفا میداد و هردو از مزش لذت میبردن
هشت پاها و ماهی و تیکه تیکه کرد و تیغاشو دراورد حالا تقریبا همه چیز اماده بود
امگا با سرخوشی پایین رفت تا رو پای آلفاش بشینه...الفای شوکه بوسیده شد و چشمای ذوق زدش به پدرش خورد
پدری ک داشت کیف دنیارو میکرد
جیم داشت کیف دنیارو میکرد
امگاشو تو بغلش گرفته بود و توی دهنش غذا میزاشت و به لب چرب و لپای تپلیش خیره میشد و لذت میبرد
بیشتر سهم کره رو تو حلق امگا کرد تا پدر مریضش و الفا هم شکایتی نداشت
شکم امگا بیرون زده بود و با رضایت شربت انگور میخورد
برای تشکر دوباره الفاشو بوسید و گرگ جیمینم گردنشو
این برای جیم ناخواسته بود و گرگش کرد تو پاچش ولی پشیمونم نبود چون فرمون بابونه اونقدر تازه و خوشبوتر شد ک جفت الفاها عاحی از ته دل کشیدن
جیم به همراه ته وسایل و جمع کردن تا پایین ببرن و همون موقع بود ک یون سویی ک فالگوش وایساده بود و دیدن
بوی غذا باعث شده بود از پیش ملکه بره ولی چیزیم از غذا نمونده بود و این برای یون سویی ک کل دنیا میدونستن عاشق میگوعه خیلی زور داشت بخاطر همین قهر کرده پیش ملکه رفت
ملکه از کارای شوهرش تو این سه روز حسابی کفری بود
خودشو ملعبه دست یه دهاتی کرده بود و ملکه مطمئن بود اون امگا یه روز زهر خودشو میریزه و کاری از دست کسی برنمیاد
ولی بازم سکوت میکرد چون خودشم میدونست هیچ کاری نمیکنه و بیشتر محدود میکنه خیلی زیادیه و اینکه بیاد بگ چرا و چگونه باعث میشه الفا یه بلایی سرش بیاره چون میتونست ببینه الفای بزرگ دلبسته عروسش شده با اینکه یه زن نیس
با بی حوصلگی کتابشو ورق زد
-یون سو بس کن...الان به اشپز میگم برات درست کنه چرا داری خودتو میزنی
-مادرجونننننن آشپز کدوم خریه! جیمین شما! پسر دست گل شما همه غذارو درست کرده بود
چشمای ملکه برق زد
پس الفا داشت موتور زنگ زده پسرشو به کار مینداخت
یادشه قبل از اینکه ملکه بشه اون الفا بیست و چهارساعته پای آتیش بود
حتی یه بار سیب زمینی دودی خوشمزه ای بهش داد و ملکه دیگ اون طعم و نچشید
چون خودش بعد مدتی معتقد بود ک شاه نباید این کارای سبک و انجام بده و پادشاه و از یکی از بزرگترین علایقش دور کرد
ولی مثه اینکه ذغال علاقه اون مرد با طوفانم خاموش نشده بود
جمع سه نفره اونا گرم و صمیمی شده بود
ته قهوه گذاشته بود و آلفای بزرگ از خاطراتش میگفت
از اولین ماهی ک گرفت و بعدش غرق شد
از اولین باری ک تبدیل شد و بعد لخت تو راهروهای کاخ میگشت چون در اتاقش از تو قفل شده بود
صدای خنده دوتا گل نوشکفته کاخ بالارفته بود و هرازچندگاهی نگاهشون همو درآغوش میگرفت
بوی قهوه و نوری ک روی فنجونای طلاکاری شده افتاده و بدی بابونه تازه
جیم خوشحال بود ک پدرش نزاشت بره
الفا حتی از بچگی جیمم خاطره گفت و با اینکه سعی میکرد در قالب طنز بیانشون کنه ولی میشد راحت فهمید الفای بیچاره قصه ما هیچ وقت نتونسته واقعا زندگی کنه
معلمای بداخلاق مادر زورگو اجبار و تمسخر هیچ وقت نذاشته اون نفس بکشه
ته حالا میتونست بهتر شوهرشو درک کنه
اون تو شرایط کاملا متفاوت از خودش بار اومده بود و ته نباید انتظار یه رومئوی جان فدارو ازش میداشت
الفای بزرگ قصد داشت همزمان شرایط و به ته توضیح بده و هم جیم و به ته نزدیک کنه
ته با شور و تاب از مردم و دهکدش میگفت و الفا میتونست چهره درخشنده پسرشو ببینه
کبوتری تو قفس ک براش از جنگل پر از پرنده میگفتن
الفای بزرگ بغض کرده بود و چشماش برق میزد
چه کارایی ک میتونست برای پسر بیچارش بکنه و فقط بخاطر اینکه سرش درد نگیره بیخیالش شده بود
ته اون شب یه سوشی لذیذ گذاشت
الفای بزرگ بهتر بود ولی نمیتونست از جاش پاشه و ته واقعا نمیدونست این چه مریضیه ک اونو انداخته ولی تمام سعیشو میکرد تا الفارو بلند کنه
اون پادشاه یه شهر بزرگ بود و نمیتونست برای همیشه رو تخت بیفته
ته اگ دوساعتم رو تخت میفتاد از شدت بیکاری کلافه میشد
وقتی شب با خستگی و خواب الود به اتاق برگشتن جیم اروم از پشت بغلش کرد
-عاح الفا...خیلی غذای خوشمزه ای درست کردی...خیلی دستپخت خوبی داری...کاش بازم برام درست کنی هومممم
دم جیم در حال چرخش بود و مثه باله هلیکوپتر تکون میخورد
داشت حال میکرد
اروم شکم گوگولی امگاشو نوازش کرد و به سمت خودش برش گردوند
-میخواستم زودتر بهت بگم ولی...مریضی پدر خیلی یهویی و بد بود ولی حالا...میبینم ک بخاطر تو حالش خیلی بهتره حتی بهتر از وقتی ک مریض نبوده
به چشمای تیله ای امگاش نگا کرد و موهای نرمشو کنار زد
-اون شب...بعد رابطمون...گرگ من تشنه بود...تشنه...عام...تو
امگا لبخند کمرنگی زد
-من ناتت کردم...تو الان حدودا یک هفتس ک حامله ای
امگا شوکه و خوشحال دهنش باز موند و بعد خودشو تو بغل الفا انداخت و جیغ زد ک باعث شد جیم تو هوا بچرخونتش و هیس بگه ولی امگا زیادی خوشحال بود
-خدایا...توله من...تولمون...وای...خدای من
دستاشو به شکمش چسبوند
جیم بغلش کرد و اروم روی سرشو بوسید
-هرروز بهم بگو هوس چی میکنی...هرچیزی و میتونم برات فراهم کنم...دیروز توی جنگل قارچ تازه دیدم...
امگا بهتر از این نمیشد اروم روی لبای پر اونو بوسید
-هومممم بیشتر پیشم بمون...وقتایی ک نیستی همه چیز خیلی...انگار...کامل نیس
جیم لبخندی زد و اونو اروم روی تخت نشوند
-فردا برات کاموا و قلاب میخرم تا عروسک و لباس تولمونو ببافی....منم...دنبال چوب خوبم تا یه گهواره خوشگل درست کنم...
-وای خدای من...چقدر خوب عاح
الفارو بیشتر تو بغلش فشرد و عطر خوشبوشو تو ریه هاش کشید
-پیشنهاد پدر بود با اینکه من میخواستم خسته نشی و از بازار بخرمشون ولی اون گفت بهتره خودت اینکارارو انجام بدی
-عاح الفا تو بهترین پدر دنیارو در کمار بابای من داری
اروم کنار هم دراز کشیدن و بهم نگا کردن
اونقدر این نگاه حرف داشت و محبت و عشق بینش رد و بدل میشد ک نیازی به کلمات نبود
و اونقدر کش اومد ک هردو به خواب رفتن
و فقط پروانه ها میتونستن بفهمن اون اتاق چقدر بی نظیره....

White BunnyWhere stories live. Discover now