Part 5

111 15 5
                                    

صب شده بود و نور خورشید ک روی صورت ته افتاده بود بیدارش کرد
هینی گفت و سریع بیدار شد
بلاخره روز موعود رسیده بود
سریع بلند شد و همونطوری با موهای ژولیده و چهره پف کرده بیرون پرید
مردم ک منتظرش بودن با دیدنش جیغ و هوراشون بالا رفت
ته از ذوق خندید پدر مادرش و کوک سمتش اومدن
-خب تهیونگ...
پدرش به کوک اشاره کرد
ته مثه هاپویی شروع به بوییدن کرد ولی فقط همون فورمون قهوه کوک بود ک تو دماغش میرفت
بو کردن مداومش باعث شد خانوادش و کوک اخم ریزی بکنن
پدرش دستاشو بهم مالید و ته رو قبل اینکه دماغشو از بین ببره بغل کرد
-بسه عزیزم...کوک جفتت نیس
شوکی ک به ته وارد شد زیاد بود
با ناباوری به کوک ک ناراحت بود خیره شد
چطور ممکنه....
چطور ممکنه....
-ولی نگران نباش باشه...خیلیا بودن ک جفتشون و پیدا نکردن ولی الان توله دارن
-یع..یعنی چی...
-یعنی تو جفتتو خودت انتخاب میکنی نه الهه ماه
-این...این جرم نیس؟
-نه...عاح توله خنگ من نه...به هرحال جفت تو نیس و تو نمیتونی منتظرش بمونی هوم؟
کوک جلو اومد
-ته بوی فرمون دیگ ای تو بینیت نیس؟ بین مردم؟
-نه...نه مثله همیشس
کوک نمیدوس خوشحال باشه ک کسی ته رو تصاحب نمیکنه یا ناراحت باشه ک جفت حقیقیش نیس
ته آشفته بود دلشوره دیشبش بدتر شده بود میدونس میتونه با خیال راحت بزاره کوک مارکش کنه ولی انگار گرگش نمیخواس و اروم نمیگرفت انگار ک جفتش همین نزدیکیا باشه و گرگش اونو حس کنه
-تهیونگ...جانکم..مردم برای تو زحمت کشیدن خوب نیس دمغ باشی روز تولدت
مادرش جلو اومد و توله بی قرارشو نوازش کرد حتی بعدشم کوک تو بغلش گرفتش ولی ته هنوزم حالت عادی نداش و مدام فکر میکرد

عصر شده بود و همه جا اروم بود خواست از کاخ بیرون بره ک یون سو از پشت بغلش کرد
-کجا میری چاگیا؟
-جنگل...حوصلم سر رفته
-منم بیام؟
-بیا
یون سو با جیغ جیغ دنبالش راه افتاد با هم از وسط بازار رد شدن
جیم بی حوصله و کلافه بود و یون سوام سر هر غرفه نگهش میداشت و جونشو به لب میرسوند
بلاخره سره غرفه لباس فروشی دوستاشو دید و جیم و فراموش کرد و جیم فرصت و غنیمت شمرد تا در بره
دوید و وقتی به ورودی جنگل رسید به گرگ سیاهی تبدیل شد و با سرعت باد سمت وسط جنگل رفت
نور طلایی روی موهای سیاهش ک توی هوا در حال پرواز بود پخش شده بود و حالش و خوب میکرد
وقتی به پایین رودخونه رسید وایساد
معمولا خرگوشا و اهوها این موقع ها میومدن تا اب بخورن و بهترین وقت برای شکار بود
اروم میون درختا حرکت میکرد تا یه طعمه پیدا کنه ک یکهو....
عطری از بینیش داخل رفت و تا مغز و استخوناشو فرا گرفت
دست و پاش شل شد و نزدیک بود بیفته ولی حرکت کرد
مست اون عطر دنبالش رفت
هرچی قدم برمیداشت عطر بیشتر مغزشو میخاروند
وقتی به خودش اومد خودشو چن قدمی یه پسر دید
پسری ک پاهاشو توی اب کرده بود و قوز کرده به آب نگا میکرد
و بعد چن دقیقه انگار اونم متوجه چیز عجیبی تو خودش شده بود ک روشو سمت گرگ مشکی برگردوند
صورت گرگ از هم باز شد
ابروهاش بالا رفت و صورتش از دیدن زیبایی اون پسر باز شد
اون جفتش بود....
اون جفتش بود...
اون پسر جفتش بود...
اروم جلو رفت
مردد بود
اون پسرو نمیشناخت برای شهر نبود یعنی مسافر بود؟ پس کوله بار و اسبش کجا بود؟
مغز جیم اون لحظه دهکده رو کاملا حذف کرده بود
وقتی نزدیک پسر شد میتونست نگاه خمارشو رو خودش ببینه
نه...نه...جیم نمیتونست تبدیل شه...نمیخواست مثل گرگای بی نزاکت بدن عریانش اولین صحنه ای باشه ک نشون جفتش میده
میدید ک پسر داره هوای اطرافشو بو میکنه و بیشتر کنجکاو میشه
اروم نزدیک رفت و خجالت زده گوششو به گردن اون کشید
امگا عاه گوش نوازی کشید و ناخواسته دستاشو دور اون حلقه کرد و موهاشو توی مشتش گرفت
برق توی بدن گرگ میدوید
حس کشیدن موهاش توسط جفتش قلقلک دهنده و شیرین بود
پسر صورتشو توی موهای اون فرو برده بود و نفس میکشید
تشنه بود و جوون
جیم به خودش اجازه داد تا گلو و صورت جفتشو لیس بزنه و کمی لوسش کنه
و از اینکه جفتش همکاری میکرد و بهش فضا میداد پروانه های شکمش درحال پرواز بودن
بعد پنج سال بلاخره جفتشو پیدا کرده بود و پسر بود یه امگای پسر اصلا فکرشم نمیکرد
پسر دستاشو به بالای گوشاش رسوند و خاروند و آلفا مثه کره ای آب شد و زوزه ارومی کشید  چونشو رو پاهاش اون گذاشت و رونای لختشو لیس زد
ته لبخند قشنگی زد و با صدای گرفته ای گف
-گرگ کوچولو...از کجا اومدی هوم؟
جیم ابهت داشت و متنفر بود ک کسی قد طبیعی اما در مقایسه با الفاهای دیگ کوتاهش رو کسی مسخره کنه ولی حاضر بود مثل سگای توی سیرک رو توپ راه بره تا یه بار دیگ لفظ گرگ کوچولو رو بشنوه و اون لبخند و ببینه
زوزه ای کشید و از پایین به چهره نورانی امگاش خیره شد
-نمیشناسمت...مسافری نه؟
حتی مغز تهیونگم اون لحظه کاخ نشینارو حذف کرده بود
ته اونقدر از کنار جفتش بودن ارامش و حس خوب گرفته بود ک یادش رفته بود جونگکوکی در کاره البته ک کنار کوک بودن هیچ وقت بد نبوده ولی جفت چیز دیگه ایه
با شستش وسط چشمای اونو نوازش کرد
-چه جالب ک دقیقا امروز پیدات شد
گرگ با بی حالی از ارامش زوزه کنجکاوی کشید
-اخه امروز تولد هجده سالگیمه
جیم تو پوست خودش نمیگنجید
دلش میخواست پاشه و برقصه ک انقد دقیق تونسته جفتشو پیدا کنه
ته اروم پاهاشو از اب بیرون اورد و گرگ جفت ذلیل سریع پاهاشو لیس زد و باعث شد اون بخنده
مثه هاپوی احمقی با زبون بیرون افتاده دنبالش میرفت
با اینکه لباس تن اون زیاد باارزش و گرون قیمت نبود ولی خیلی بهش میومد
بعد از چند دقیقه راه رفتن ته برگارو کنار زد
-رسیدیم
جیم با خوشحالی جلو اومد تا با یه کاروان رو به رو شه ولی با دیدن دهکده و مردمش چشماش گشاد شد و زبونشو جمع کرد
-چیشده؟
ته میتونس سردرگمی و فرمون بهم ریخته اونو بفهمه
حالا جیم بود ک اشفته بود و این پا و اون پا میکرد
جفتش از مردم دهکده بود
ته اروم خم شد و نوازشش کرد
-هی هی چیزی نیس اتفاقی نمیفته...نگران نباش پدرم هوامونو داره اون رئیس دهکدس
اگ نوازشای ته نبود جیم همونجا انا الله و انا الیه راجعون میخوند و قبرشو میکند
از این بدتر مگ میشد!
جفتش نه تنها از مردم دهکده بود بلکه پسر رئیسشون بود
این همه بدبیاری تو دو دقیقه واقعا نامردیه
با اینکه روح اقازاده ای جیم اخم کرده بود و میخواس ته رو زمین نباشه ولی اروم دستای خوشگلشو لیس زد و خودشو به اون مالید تا فرمونش روش بمونه
و اروم عقب عقب رفت
ته فهمید ک اون الفا روش فرمون گذاشته تا الفاهای دیگ ای بهش نزدیک نشن
از یه طرف ترسید و از طرف دیگ ذوق کرد
گرگ دوید و دور و دورتر شد
ته اروم وارد دهکده شد و سمت کلبه پدرش رفت و نمیدونست چرا مردم دنبالشن و مدام پچ پچ میکنن
وقتی وارد کلبه شد تونست جونکوکم ببینه ک منتظرش بوده
-گاد ته چرا دیر ک...این بوی چیه
هر سه تاشون بهش نزدیک شدن و بعد از چن لحظه صدای پدرش از اعماق وجودش بیرون اومد
-خدای من....

White BunnyWhere stories live. Discover now