Part 29

87 15 13
                                    

ملکه عصبانی توی اتاقش رژه میرفت
نقشه هاش پشت هم شکست میخورد و پسرش بیشتر عاشق اون دهاتی میشد اونقدری ک دیگ مادرشم به چشمش نمیومد
سعی کرد اروم باشه و بره تا بتونه با چای خودشو اروم کنه وقتی داشت از پله ها پایین میرفت خدمتکار با یه نامه داشت بالا میرفت
-اون چیه؟
-یه نامس برای امگا تهیونگ
-از طرف کی اونوخ؟
-خانوادش
ملکه با خشم نامه رو گرفت و پایین رفت
عجول پاکت و پاره کرد و سه ورق نامه رو بیرون کشید
یه مشت چرندیات دهکده ای سوییت ک حال ملکه رو بهم میزد راجب گوساله ای ک به دنیا اومده و جایگزین گاو پیر شده
ولی یه قسمت نامه حسابی شاخکای ملکه رو تیز کرد
قسمتی ک پدر ته بعد تعریف از کل اهالی دهکده رسید به معشوقه قبلی تهیونگ

"اگ دلت میخواد از جونگکوکم بدونی...خب اون جفت حقیقی خودشو مثه تو پیدا کرده ولی میدونی دیدن اون با کسی جز تو به مردم کیف نمیده حس میکنم حتی خودشم اون جونگکوکی ک بوده نیست ولی نگران نباش...عاح راستی امگاش حاملس و یک ماه دیگ تولشون به دنیا میاد...امگای بیچاره زیاد نمیتونه توله رو نگه داره و همین الانشم با معجونای مادرت دووم اورده ولی در هر صورت توله هفت ماهم خوبه...عاح توام هفت ماهه به دنیا اومدی ولی زیبا و کامل بودی...دلمون برات..."

ملکه ادامه نامه رو نخوند و نیشخندی زد  حالا دوتا دلیل بزرگ داشت ک پسرشو مجاب کنه از اون دهاتی فاصله بگیره
امگای هرزه ای ک زیر پسرشه ولی دلش پیش یه الفای دهاتیه و حتی ممکنه تولشو ناقص به دنیا بیاره چون توان حملشو نداره
خوشحال از خبری ک گرفته سمت اتاقش رفت و به خدمتکار گفت پسرشو خبر کنه

جیمین با لبخندی به ته خیره بود و به حرفای کیوتش با توله تو شکمش میخندید
-ببین ددیت داره بهمون میخنده یه لگد بزن بی تربیت و
وقتی بچه لگد زد جیم با شوک عقب رفت
-یااااا مامادوست! ددی و به میمی فروختی؟
توله سمت بالای شکم و سینه ها تپ تپ کرد و جفتشون خندیدن
همون موقع در باز شد و خدمتکار اطلاع داد ک جیم بره پیش مادرش
-آیششش مادر باید بیاد این مجادله کیوت و ببینه
ته لبخند خجالتی زد و جیم اروم بیرون رفت و وارد اتاق مادرش شد
مادرش برعکس بقیه وقتا سرحال بود و این جیم و میترسوند
-چیزی شده؟
زن تک خنده ای به نشانه تمسخر کرد و جیم بیشتر از قبل قالب تهی کرد
-چقد بهت گفتم این دهاتی به دردت نمیخوره حرف گوش نکردی ک نکردی...
هر جمله اون زد قلبشو بیشتر به کف پاش نزدیک میکرد
-یعنی چی مادر اون جفته منه!
-با همین سوسول بازیا بدبختمون کردی!
خشمگین سمت اون قدم برداشت و و نامه رو به سینش کوبید
-بخون! ببین خانوادگی چقد بی شرفن! بخون ببین چطوری پدر عوضیش آمار معشوقشو براش از راه دور میفرسته! معشوقه ای ک تولش یه ماه دیگ به دنیا میاد ولی فکرش پیش امگای توعه!
جیم اخم کرده با تپش قلب حاکی از استرس و اورتینک شروع به خوندن نامه کرد
ولی مادرش از سخنرانی باز نایستاد
-یه امگای مریض نی قلیون و بهت قالب کردن! معلوم نیس تولت چی به دنیا بیاد! یه عقب افتاده یا شایدم ناقص! اونوخ جواب مردم و چی بدیم؟ بگیم وارث آیندتون یه تختش کمه؟
جیم حواسش پیش کلمه به کلمه نامه بود ولی تمرکزش دنبال حرفای مادرش...و باعث میشد حرفای پدر ته خیلی گنده براش جلوه کنن
-تازه معشوقش سازنده بدلیجاتشه...همونایی ک سرش با یون سو دعوا گرفت! پسره هرزه!
گرگ جیمین از توهینا زوزه میکشید ولی خودش اروم و خشمگین بود طوری ک نامه تو دستاش مچاله میشد
-چشمت روشن! حالا بازم براش بلیس! برو بازم لای دست و پاش بپیچ و مادر و مردمت و به تخمت بگیر! برو کنار اون خیانتکار عشق کن
حرفای مادرش براش خیلی سنگین بود
مادری که هیچوقت انقدر خردش نکرده بود حس میکرد غرور و صبرش زیر پای زن پودر و تو هوا حل میشن
اون زن خیلی راحت میتونست کاخ آرزوهای جیمین و تو چند ثانیه خراب کنه
-حتی معلوم نیس تولش از تو باشه!
-مادر!
-زهرمار و مادر! من شیش ماهم بود شکمم انقد باد نداشت ک این داره! انگار نه ماهشه!
حرفاش جیم و له میکرد با اینکه جیم میدونست اون توله خودشه ولی بازم حرفای اون زن تن و بدنشو میلرزوند
با خشم بیرون رفت و بدون اینکه به اتاقشون برگرده از کاخ بیرون رفت
ته حالش بد شده بود چون هم فرمون تلخ جیم تو هوا پخش بود هم ارتباطشون باعث میشد غمگین و مستاصل بشه
اونقدری ک زیر گریه بزنه
آلفاش کجا رفته بود؟
از تخت اروم پایین اومد و از اتاق بیرون رفت همه جا سکوت بود خدمتکار قبل اینک سمت اتاق مادرشوهرش بشه بهش گفت ک جیم به جنگل رفته و خیلیم عصبانی بوده
ته نگران بیرون رفت و تبدیل شد
به گرگ سفید قهوه ای با شکم باد کردش ک انگار یه بچه هشت ساله رو قورت داده بود
وسط جنگل دوید و وسطای راه از درد شکمش اروم کنار درختی به شکم رو زمین خوابید و نفس نفس زد و ناله های زوزه مانندی کشید
صدای عجیبی باعث شد سرشو بالا بیاره و گوشاشو تیز کنه ولی چیزی نمیدید ترسیده خواست بلند شه ولی جسم سنگینی روش اومد
گرگ سیاه و زشتی ک یه چشمش سفید بود و بزاق دهنش رو خزای ته میریخت
ته ترسیده خواست در بره ولی گرگ با پوزش گردنشو گرفت و باعث شد امگای بیچاره از درد بلند زوزه بکشه و مثه توله سگی ناله کنه
فقط چن ثانیه بعدش گرگ سیاه بزرگی روی اون گرگ زشت پرید و از ته جداش کرد
ته از بوی فرمونش فهمید آلفاشه
آلفایی ک وحشی شده بود و به قصد کشت اون گرگ و گاز میگرفت و دندونای تیزش رد خون به خودش میگرفت
ته خواست بلند شه ولی درد داشت  گردنش درد میکرد و حتی تولشم استرس گرفته بود و لگد نمیزد و فقط شکمش درد گرفته بود
جیم اون گرگ و تیکه پاره کرد و براش مهم نبود امگای حساسش روش خون بپاشه و اون صحنه های ترسناک و با اون وضعش ببینه
جیم داشت بیشتر عصبانیتشو سر اون گرگ درمیاورد
به حدی اون لاشه رو تیکه تیکه کرد ک تیکه های اعضای بدنش لای دندوناش میرفت
امگا اونقدر حالش بد شد ک زوزه کرد و زوزش دل گرگ آلفارو سوزوند
امکاشو ترسونده بود
امگای بیچارش گوله شده بود و گوشاش افتاده بود و با پنجولاش چشماشو پوشونده بود و به خودش میلرزید
آلفا خودشو تکوند و سمت اون رفت بوی خون و خشم میداد
امگا حالت تهوع گرفته بود
وقتی جیم تبدیل شد و لخت جلوی اون بدن گوله شده وایساد کل بدنش و صورتش با خون یکی بود و ذرات گوشت میون موهاش به چشم میخورد
امگا فک کرد اون الان نازش میکنه و ازش میپرسه خوبه یا نه ولی داد آلفا ضربان قلبشو جا به جا کرد
-برا چی اومدی بیرون هان؟! میخوای خودتو به کشتن بدی یا شایدم میخوای از شر توله من خلاص شی هان؟! تو فقط مایه دردسری!
وقتی پنجولای امگا اروم پایین اومد چشماش برق میزد و زوزه های ارومی میکشید
با سختی رو دست و پاش بلند شد
سرش پایین بود و گوشاش افتاده
فقط پاهای آلفارو میدید
اون مرد بدون هیچ حرفی جلو افتاد و امگا با بدن کرخت شده ای دنبالش
درد داشت و غصه کل عالم تو دلش افتاده بود و حتی تو قالب گرگشم هق هق میکرد
آلفا میشنید ولی جلوی خودشو میگرفت تا اونو تو بغلش فشار نده مدرکی ک امروز دیده بود لکه بزرگ سیاهی توی قلبش کاشته بود
وقتی به کاخ رسیدن خدمتکار خواست بگه ته بخاطر اون بیرون اومد ولی جیم نزاشت و بدون کمک به ته سمت اتاقشون رفت
ته با درد از پله ها آروم آروم بالا رفت و وارد اتاق شد و بلاخره تبدیل شد
بدنش خاکی و کثیف بود و گردنش از رد دندون میسوخت
الفا زودتر حموم رفته بود
ته خواست داخل حموم بره و از دل آلفاش دربیاره ولی اون در حموم و قفل کرده بود
ته شوکه به در نگا کرد و خیلی زود کاسه چشماش پر اشک شد و همونجا جلوی در نشست و زیر گریه زد
نمیدونست مادر جیم چی بهش گفته فقط میدونست ک جیم و تا حالا اینطوری ندیده بود....

White BunnyWhere stories live. Discover now