Part 7

109 15 2
                                    

صبح روز بعد همه بزرگای دهکده دور هم جمع شده بودن تا درباره اتفاقی ک افتاده حرف بزنن
-نگران نباش الفا مطمئنا ک اون خونخوارا با ما وصلت نمیکنن
×اونا انقدر مغرورن ک به طبقه ما اهمیتی نمیدن مطمئنا نمیخوان پسرشون با ما وصلت کنه و تولش رگ رعیت داشته باشه
+باورم نمیشه ک این اتفاق افتاده
ته گوشه ای نشسته بود و با غم به کوک نگا میکرد کوکی ک از دیشب چیزی نگفته بود
با اینکه میتونست باهاش دعوا کنه ک چرا بوی یه الفای دیگ رو میده
ته اروم بلند شد و سمت اون مرد خمیده رفت
جلوی پاش نشست و دستاشو گرفت
به چهره ناراحتش نگا کرد و دلش گرفت اونقدری ک بغض کرد
نمیخواست این اتفاق بیفته ولی گرگش خیلی شیفته جفتش شده بود و یهو مغز ته رو به روش خاموش شده بود
اروم رو دستای اونو بوسید
-کوک...من نمیخواستم اینطوری بشه...باور کن...من خیلی مقاومت کردم
کوک به اون چشمای تیله ای خیره شد اون یه الفا بود درک میکرد ک اون امگا نتونسته جلوی خودشو بگیره
اروم اونو تو بغلش کشید و بوسیدش
تشنه همو میبوسیدن انگار ک قرار بود از هم جداشون کنن
با صدای گرومپ گرومپ از بیرون اروم توجهشون به فضای بیرون جمع شد و ته تونست بوی جفتشو حس کنه و در لحظه قلبش افتاد کف پاش...
خانواده سلطنتی به دهکده اومده بودن!
اسبای سیاهشون و به میله بسته بودن و سمت بزرگای دهکده اومده بودن
تمام مردم دهکده اخم کرده بودن و بوی افتضاحی فضارو گرفته بود
فرمون خشم مردم و کینه کاخ نشینا
-هوووم...خیلی وقته همو ندیدیم
ملکه بود ک بحث و باز کرد
امگاها به دستور رهبر برای کاخ نشینا صندلی و چای اوردن
الفای رهبر نگاهی به جفت پسرش انداخت و سریع نگاهشو گرفت
نمیزاشت پسرش گیر این خانواده بیفته
جیم کل اون محوطه رو گشته بود تا ته رو پیدا کنه ولی فقط فرمونشو حس میکرد
-بعد از این همه سال....میتونم بپرسم برای چی اومدید اینجا؟
این دفعه پادشاه بود ک حرف زد
-مطمئنا خودتونم فهمیدید ک جفت پسر ما پسر شماس
-خب؟
-روشنه! ما میخوایم جفتشو ببینیم و راجب بقیه چیزا حرف بزنیم
-چطور اقازاده شما این همه صبر کردن و جفت دیگ ای از هم نوعانتون انتخاب نکردن؟
جیم سریع یاده یون سو افتاد و نمیدونس چرا مادرش نزاشته بود اون همراهشون بیاد
ملکه با لبخندی گف
-پسر من پنج سال برای جفتش صبر کرده و ماهم به انتخابش احترام گذاشتیم...
-متاسفم ولی پسر من جفت خودشو انتخاب کرده
کل اهالی دهکده به الفا نگا کردن
ولی ملکه کوتاه نیومد
-تا وقتی مارکش نکرده باشه هنوز جفت پسر من محسوب میشه
-ما راضی به وصلت با شما نیستیم ملکه...بحث مارک نیس
ملکه زیر لب فحشی داد ولی دوباره با لبخند گف
-شما معتقد به انتخاب الهه ماه بودید حالا میخواید زیرش بزنید؟ ما پسر شمارو انتخاب نکردیم! الهه ماه انتخاب کرده
ملکه واقعیتی رو گفت ک کسی نمیتونس روش حرفی بزنه
قشنگ معلوم بود برای معامله اومدن و فقط میخوان ازار برسونن
پدر جیم ک کلافگی پسرشو میدید حرف زد
-خب حالا بگین بیاد...میخوایم ببینیمش
بر خلاف خواستشون مادر ته اونو صدا زد تا به جمع بپیونده
ته اروم از کلبه همراه کوک بیرون اومد و چشمای کاخ نشینا بهش دوخته شد و حرفی تا چن لحظه زده نشد
نگاه ته به اقازاده افتاد و تازه چهره جفتشو دیده بود
چشمای نافذ اون مثل لیزری رو کل بدنش میچرخید و باعث میشد ته خجالت بکشه
ولی کوک به ته چسبید و نگاها روی اون رفت
ملکه و پسرش اخم کردن ک پدر ته گف
-این پسر جفت پسر من معلوم شده و قرار بود امروز مارکش کنه...اونا بهم علاقه دارن
جیم میتونست فقط با دستاش اون مرد و بکشه
کوک طوری بهش نگا میکرد انگار یه شغاله
ملکه هنوز به ته خیره بود
از زیبایی اون بدش اومده بود
هیچکس جز خانواده اون حق زیبایی و نداشتن و حالا کل این مردم از وجود خودش قشنگ تر بودن
-الفا ما نیومدیم اینجا تا این حرفارو بشنویم...اومدیم جفت پسرمون و ببریم
ته با ترس جن قدم عقب رفت ک دست کوک پشت کمرش خزید و نگهش داشت
-ببرید؟ کجا؟ کاختون؟ کاخی ک ما ازش فرار کردیم و مظهر زشتی و ترسه؟
کاسه صبر الفا لبریز شده بود اون خانواده اصلا تغییر نکرده بودن
ملکه بی حوصله گف
-بازم میگم اگر انتخاب ما بود یه حرفی ولی انتخاب الهه خودتونه نباید جای مخالفتی باشه..مطمئنا جفت این الفای بیچارم(کوک) جایی داره عذاب میکشه تا الفاش و پیدا کنه...شما نباید بی رحم باشید
الفا از شدت خشم به دسته های صندلیش چنگ میزد
ته با ترس به جفتش ک مصمم بود نگا میکرد و به کوک ک بوی قهوه ترش میداد
-اگ خودش نخواد؟
-پسر من مسخره تو و الهه ماهت نیس الفا! پنج سال صبر و تحمل باید به جایی ختم بشه در غیر این صورت با زور جفتشو به دست میاره
ملکه اعلام جنگ کرده بود و هیچکس اینو نمیخواست
ته اون لحظه باید ایندشو انتخاب میکرد و حاضر نبود مردمی ک این همه براش زحمت کشیدن بخاطر اون فدا بشن پس اروم دستشو رو شونه پدرش گذاشت
پدرش سریع بلند شد و سمتش برگشت
-ته...ته
-مشکلی نیس
کوک با بیچارگی به ته خیره بود و ته جرئت نداشت به چشماش نگا کنه
وقتی با عجله داخل خونه شد کوک دنبالش رفت جیم خواست بلند شه ک پدرش نزاشت
ته چمدونشو روی تخت انداخت کوک داخل اومد و درو بست
-ته داری چیکار میکنی...ته با توام
-خودت ک شنیدی کوک
-داری...داری اونو انتخاب میکنی؟
قلب ته از شنیدن صدای شکسته کوک داشت میمرد
بدون در نظر گرفتن چیزی برگشت و دوید و تو بغلش فرو رفت و کوکم سریعتر از اون محکم نگهش داشت
ته حس میکرد نمیتونه نفس بکشه ولی اگ همین الان تو بغل اون میمرد راضی تر بود
هردوشون گریه میکردن و هرجایی ک زیر لبشون میومد و میبوسیدن
لبای همو چندین و چند بار بوسیدن  و همو با بغض نفس کشید
فرمون کوک تا مغز استخون تهیونگ رفته بود اونقدر ک به خودش فشارش داده بود
یک روز...فقط یک روز کافی بود تا کل دوسال رابطه اونارو خراب کنه
ته نمیخواست بره...واقعا راضی نبود ولی نمیخواست مردمش توی جنگ کشته بشن
با دستاش موهای کوتاه اونو عقب داد و نوازش کرد
-فق...فقط بخاطر تو...و مردم...فقط بخاطر شما
-مجبور نیستی مجبور نیستی
می غرید و اشک میریخت صورتش از فشار سرخ شده بود
-نه عشق من مجبورم...مجبورم
دوباره بغلش کرد و فرمونشو طوری بو کرد ک میدونست هر وقت دلتنگ بشه مغزش خود به خود عطر اون فرمون و بازیابی کنه
-ته...من نمیتونم
-منم نمیتونم عزیزم...منم نمیتونم...ولی نمیخوام از دستت بدم...نمیخوام طوریت بشه
با چشمای سرخش به چشمای گریون اون نگاه کرد و شستشو به ابروهاش کشید و با لبخند و گریه گف
-خدارو چه دیدی شاید توام جفت خوشگل تر از منه تو پیدا کردی
-خفه شو تهیونگ...
با بغض گفت و ته دوباره اشک ریخت
همه چیز خیلی سخت و تلخ بود
-تو همیشه عشق اول من باقی میمونی...همیشه...

بعد از یه ربع بود ک ته بیرون اومد و چمدوناش دست کوک بود
حتی اخرین لحظه جداییم نمیزاشت دستای خوشگل امگا خسته بشه
تمام مردم بغض کرده بودن و بعضیا گریه میکردن
این حق اون دوتا نبود
خانواده کاخ نشین زودتر سوار اسب شده بودن و اسب اضافه ای برای ته نیورده بودن
ته مردد و با صورت گرفته نزدیک اسبا وایساده بود و نمیدونست چیکار کنه ک یهو دوتا دست زیر بغلشو گرفت و مثه پر بلندش کرد و جلوی خودش رو اسب نشوند
مادر جیم با خشم به پسرش نگا میکرد ولی جیم بی اهمیت بود
اگ همین اول کاری نشون میدادن چه جماعت کصکشین عمرا مردم دهکده میزاشتن ته رو ببرن حتی حاضر بودن از جونشون بگذرن
با اینکه ته بوی غم و اون الفای غریبه رو میداد ولی جیم تحمل کرد نمیدونست چرا ولی دلش برای اون امگا میسوخت
طوری ک با چشمای گریون به خانوادش نگا میکرد دل و کباب میکرد
کوک بعد از دادن چمدونا به سربازا گم و گور شده بود و این بیشتر از همه ته رو آتیش زد
وقتی حرکت کردن ته در حال هق هق بود و مادر جیم طوری به اون طفلک نگا میکرد انگار یه تیکه اشغال بد بوعه
گرگ جیم داشت خودشو به در و دیوار میکوبید تا کمی امگاشو اروم کنه با اینکه فرمون کسه دیگ روشه
دست جیم اروم شکم ظریف اون و گرفت تا نیفته و به خودش تکیش داد و موهاشو از صورتش کنار زد
مثل عروسکش مرتبش میکرد تا وقتی میرسن چرت بزنه و آروم باشه
ته خیلی زود با بوییدن عطر جفتش خوابش برد
ولی حتی توی خوابم هق هق میکرد و مثه نینی ها وول میخورد و دست اونو بغل میکرد
و شاید قلب اقازاده رو برای اولین بار به تپش مینداخت.....

White BunnyWhere stories live. Discover now