Part 23

72 15 8
                                    

دوماه گذشته بود
دوماه تکراری برای هر ادمی ولی لذت بخش برای تهیونگ
روند بیدار شدن مراقبت از الفای بزرگ و خوابیدن دوماه طول کشید و هنوزم ادامه داشت
ته نگران بود هیچ مریضی انقدر دووم نمیورد ولی بازم امیدوار بود سریعتر شرش کنده شه
هر سه تاشون وزن قابل توجهی بهشون اضافه شده بود
به خصوص ته ک حامله بود
ملکه دوماه بود ک هرشب دعوا میکرد و شوهرشو اذیت میکرد
میگفت تو ک خوب نمیشی حداقل بمیر تا ما راحت شیم
و حقیقتا قلب الفای بزرگ از حرفای جفتش میشکست
هرچقدرم میخواست نادیدش بگیره اون بازم مهم ترین فرد زندگیش بود و ارزوی مرگشو داشت
یون سو زیرمیزی کرم میریخت ولی حتی اوناهم توسط الفاها دفع میشد
جیمین بیشتر حواسش به امگاش بود
بلد نبود زبون بریزه و زیادم عشق بازی نمیکرد ولی حواسش به علایق و خوراک امگاش بود و همین برای ته کافی بود
دلتنگیش برای خانوادش روز به روز بیشتر میشد ولی نمیتونست حتی برای یک لحظه دوتا الفاهارو تنها بزاره
میدونست دشمناش در کمینن تا توی یه وقتی زهرشونو بریزن
الفای بزرگ خیلی هواشو داشت و مواظب بود حوصلش سر نره
به دستورش یه باغچه نقلی روبه روی پنجره اتاقش برای ته اماده کرده بودن تا سبزیا و میوه های موردعلاقشو بکاره و وقتی جوونه زدن ذوقشو ببینه و حتی امید داشت ک تا میوه دادنشون میمونه
جلد کتاب اول بربادرفته درحال تموم شدن بود و ته و الفا کاملا هم سلیقه راجبش بحث میکردن و همو به چالش میکشیدن
جیمین بیشتروقتا در حال بررسی تجارت و خدمتکارا و کارای عقب مونده کاخ بود ولی همون چن ساعتیم ک با اونا بود حس میکرد تازه داره زندگی میکنه
ته تا اون موقع یه دونه کفش و دوتا عروسک تدی و بانی بافته بود و داشت برای جیم شال میبافت
و جیم مرغوب ترین چوب و خریداری کرده بود و دسته های گهواره رو تموم کرده بود
تلاش و عشق اون زوج برای الفای بزرگ مسرت بخش بود
اون روز جیم بهشون پیوست و باهم ناهار خوردن
ته دامپلینگای تپلی گذاشته بود ک با پنج تا گازم تموم نمیشد و اونارو حسابی سیر میکرد
-دوماهی هست ک اینجایی و به خانوادت سر نزدی تهیونگ
-اوه...بله...خب..گفتم تا شما خوب بشین بمونم و بعد یه سری بهشون بزنم
-عاححح امگای با محبت من
اروم روی سر اونو نوازش کرد و ته لبخند زد
جیمین ترشی خوران برای ته دامپلینگ بیشتری گذاشت و ریز شکمشو نوازش میکرد
الفا از دیدن اون صحنه ها لذت میبرد
وقتی اخر شب شد جیم و نگه داشت
-من حالم خوبه...دارم بهتر میشم...میخوام تو همین روزا وسایلتونو جمع کنید و تا وقتی توله به دنیا میاد برید دهکده
-چرا
-اونو اینجا زندانی کردیم جیمین و اونقدر بخشنده هست ک شکایت نکنه...دلش برای خانوادش پر میزنه کاملا معلومه
همین موقع بود ک ملکه مثه جن وارد اتاق شد
-تا وقتی من زنده باشم اینجا به تو نیازی ندارن...امگاتو بردار و ببر اونجا...شده برای چند ماهم زندگی کنید
گوشای ملکه سوت کشید اون مردک داشت چه غلطی میکرد؟!
جیمین ذوق زده بود مثل بچه ای ک بهش خبر دادن فردا به جای کلاس ریاضی میره اردو ولی سعی کرد زیاد ناشی نباشه
-شما مطمئنید؟ به ته بگم؟
-اره پسر! درسته به غذاهاش عادت کردم ولی...اصا شاید خودمم اومدم بهتون سر بزنم اخر هفته ها...شاید دوباره همه چیز درست شد
چند دقیقه بعد از حرفای زیبای الفا بود ک جیم با خوشحالی رفت و سایه ملکه روی الفا افتاد
-معلوم هست چه گهی میخوری مردک احمق؟!
-عاااح بسه...خسته نشدی هرشب جیغ میزنی؟
-خفه شو! تو داری دستی دستی همه رشته های منو پنبه میکنی! دهکده؟ پسر من؟ ک حتما اون دهاتیا مثه گاو بندازنش رو زمین کار کنه اره؟ این زندگی ک تو براش میخوای؟
الفا خشمگین جوابشو داد
-اره! حاضرم مثه گاو برای خانوادش جون بکنه ولی نشه مثه من ک بخاطر خاله زنک بازیای تو یه مملکت و به گا دادم و قابل جبرانم نیس!
-بخاطر من؟! اون موقع ک پنج تا توله رو واسه خواهر جونت کشتی چون چشماشون رنگی نبود منی درکار نبودم حالا ک گند بالا اومده همش تقصیره من شد؟
الفا از یاداوری خاطرات تلخش اخماش بیشتر توهم فرو رفت و فرمونش تلخ و زننده شد
چه کارایی نکرده بود ک حتی پست ترین قاتلام انجام نمیدادن
-وقتی میتونم درستش کنم چرا نکنم؟! وقتی میشه دوباره همرو دور هم جمع کرد چرا نمیزاری؟
-تو احمقی! فک کردی اون عوضیا اگ برگردن بازم همونقدر حرف گوش کن باقی میمونن؟ نه! ارث جد سگپدرشونم طلب میکنن و اگ ندی پهنمون میکنن کف پای الاغاشون!
-فقط تویی ک انقد کینه توزی! همین مردم پاره تنشون و سپردن به ما یه خبرم نگرفتن ازش!
-هه پاره تن؟ از خداشون بود یه رگ دهاتی قاطی ما کنن ک موفقم شدن! نشستی واسه توله اون گدا برنامه میچینی
-زن اون گدا نیس عروسته! اون دیگ جزوی از ماس چرا خودتو درست نمیکنی قراره مادربزرگ بشی!
-از اولم میخواستم نوم از یون سو باشه از یه دختر نه یه پسر! جای منو یه زن باید بگیره نه یه مرد!
الفا از حرفای جنسیتی جفتش وحشت کرده بود
-من نمیزارم پسرم از کاخ جم بخوره! نمیزارم اصالت یه خاندان و بخاطر فانتزیات به گند بکشی! نمیزارمممممم
صدای ملکه تو کل کاخ پیچید ولی چون همه عادت داشتن توجهی بهش نکردن
نفرین ملکه زودتر از هرچیزی ک ممکن بود کار خودشو کرد
مثل خوکی توی گندم زار دوید و چون مترسگی نبود کل زمین و نابود کرد
قرار بود ته و جیم تا هفته دیگ راه بیفتن و وسایلشونو جمع کنن ولی همه چیز خراب شد
بعد از اون شب حال الفا بدتر و بدتر میشد اونقدر ک از درد خوابش نمیبرد و نه دارو نه شربت و هیچی روش اثر نمیکرد
ته از سیر و کنجد گرفته تا شیر مرغ و جون ادمیزاد و براش فراهم کرد ولی افاقه نکرد
مرد حتی نمیتونست حرف بزنه و تا دهنشو باز میکرد سرفه هایی میکرد ک حس میکرد هر یه دونش یه استخون قفسه سینشو میشکونه
جیمین و ته توی هول و ولا افتاده بودن و داشتن از استرس جون میدادن و الفای بزرگ حتی با اون حالشم لبخند میزد تا استرس بلای جون نوه دوماهش نشه ولی لبخندای اون مرد هیچ فایده ای تو حال ته نداشت
جیم بدتر بود و بیست و چهار ساعته کنار پدرش بود
براش حرف میزد و التماس میکرد ترکش نکنه ولی گریه نمیکرد
سایه ملکه اجازه نمیداد به این حد از ضعف و بدبختی برسه
ته و جیم یک هفته کامل نخوابیدن و غذای درست حسابی نخوردن
گوشت الفای بزرگ به سرعت اب میشد و از بی خوابی دور چشماش گود و سیاه شده بود
سراشیبی تند خوشیشون در اخر به باتلاق کثیف و پرعمقی میرسید ک کسی و زنده پس نمیداد
و بلاخره الفای بزرگ دقیقا نصفه شب شبی ک قرار بود ته و جیم کاخ و به مقصد دهکده ترک کنن از دنیا رفت....

White BunnyWhere stories live. Discover now