Part 33

109 25 13
                                    

اون شبه جیم توی جهنم سپری میشد
دیدن تهیونگی ک شلاق خوردن کوک براش مهم نبود و فقط حسرت اون توله بغل اکسشو میخورد برای جیم گرون تموم شده بود
جیمینی ک میتونست دوتا توله خوشکل تری بهش بده و تنهایی امگاشو تو اون کاخ نفرین شده پر کنه
روی تخت کنار هم خوابیده بودن ولی ته طوری ازش فاصله گرفته بود انگار کرونا داره
هنوز جنازه بچه هاشونو خاک نکرده بودن و بوش کل اتاق و گرفته بود
ته اجازه نمیداد توله های کوچولوش توی اون خاک نجس دفن بشن
خاکی ک پر از جسد ادمایی مثل ملکه بود و مورچه ها و کرماشون جسد توله هاشو دودقیقه ای میخوردن
ولی اون دوشب جیمین برعکس ته ک از گریه زیاد بیهوش میشد خواب به چشماش نمیومد
وقتی ته غلت میزد و شکم صافشو میدید بی صدا اشک میریخت و نفسای آه مانندی میکشید
دوروز بود ملکه و یون سو افتابی نشده بودن چون جیمین اجازشو نمیداد
نمیخواست امگای بیچارش یهو به سیم اخر بزنه و بلایی سر خودش بیاره
چون مثه اینکه درد از دست دادن توله هاش صد برابر بدتر از خیانت جیم بوده
خیانتی ک حتی نشده ولی اگر ته نمیرسید میشد ولی اینا برای قلب امگایی ک الفاشو دوست داشت فرقی نمیکنه
نزدیکای نصفه شب بود ک پلکای جیم داشت بعد دوروز گرم میشد ک یهو ته شروع کرد توی خواب جیغ زدن
جیم گرخیده سمتش خزید و بازوهاشو گرفت ولی ته بیدارم شد جیغ میزد و میخواست از دست جیم فرار کنه و بلاخره تونست
سریع بچه هاشو برداشت و دوید از اتاق بیرون
جیمین مات و مبهوت ودفاکی گفت و دنبالش رفت چرا چون ته پا برهنه و عملا با لباس خواب بیرون رفته بود و اینطور ک جیم میدید از کاخ بیرون زده بود
-خدای من....تهیونگگگگگ
ولی ته با گریه عین دیوونه ها تو جنگل زیر بارون میدوید و نفس نفس میزد
جنازه بچه هاشو به سینش فشرده بود و با پای برهنه میدوید
پاش رو سنگ و خار و هرچیزی ک توی جنگل بود رفت ولی واینستاد
حتی واینستاد تا به پشتش نگا کنه و اون کاخ نفرین شده رو برای اخرین بار رصد کنه
فقط میدوید
نزدیک نیم ساعت بدون اینکه وایسه دوید و بلاخره نور زرد دهکده رو از دور دید
دهکده ای ک تمام مردمش خواب بودن و فقط  دیده بان بیدار بود و با دیدن فردی ک داره میدوعه سمتشون سریع بلندگو رو گرفت و اعلام خطر کرد
خیلی زود مردم سراسیمه بیرون ریختن
آلفای بزرگ و همسرش زودتر و خوابالوده تر از همه
-دنیل قیافش معلوم نبود؟
-نه قربان فقط...شبیه روح بود
-روح؟ عاححح
همه مردم پوفی کشیدن دیده بان تیزبینشون خرافاتی شده بود
خمیازه کشان داشتن تو کلبه برمیگشتن ک جسم بارون زده ای پرید وسط کلبه ها
وقتی آلفای بزرگ برگشت و توله نحیف و لرزونشو دید قلبش وایساد
-تهیونگ؟!
توله خوشگل و تپلی ک فرستاده بود کاخ حالا با صورت سفید و دور چشمای سیاه پیشش اومده بود و چشماش از گریه خونی بود و دوتا گوشت کبودم تو دستش بود و مدام میخواست با پارچه های خیس لباسش اونارو بپوشونه
تقریبا چن ثانیه بعد جیمین بود ک وارد شد و چن قدم باهاشون فاصله داشت
نفسش بالا نمیومد
مردم همه با ترس به ته خیره بودن و زنا به صورتشون خنج مینداختن
امگای جلوشون هیچ شباهتی به الهه این دهکده نداشت
ته نزدیک پدرش شد و جلوش افتاد و زیر گریه زد
-آباااا....آباااا
آلفای بزرگ انگار ک توله شیش سالش برگشته باشه وقتی زمین خورده بود و گریه میکرد شوکه جلو اومد و بازوهای اونو گرفت قلبش داشت میومد تو دهنش
-آباا...او...اونا منو کلی زدن آبا...بهم غذا ندادن...و بهم میگفتن هرزه دهاتی...
مردم مدام هین میکشیدن
ته با هق هق بیشتری ادامه داد
-توله هام...
چشمای همه باز شد برق از بدن همه رد شد و رعد و برق تو اسمون زد
مردم حتی خبر نداشتن ته حاملس و حالا داشت جمع میبست
-توله هام و کشت...توله هامو ازم گرفت...بچه هام...بچه هام حرفامو میفهمیدن...بچه هام زنده بودن....
زجه میزد و اشکاش با بارون یکی میشد و حالا همه فهمیدن اون دوتا جنازه تو بغل ته چیه
در لحظه صدای شیون و گریه همه جارو گرفت
امگاهای دهکده به صورتشون خنج میزدن و گریه میکردن
دیدن توله های مرده کبود اونم برای امگاهایی ک زمانی بچه هاشونو جلوشون میکشتن و بعد مدت ها فک کردن اون جنایت تموم شده سخت و ترسناک بود
آلفاها اخم کرده بودن و میونشون جونگکوک بود ک بیشتر همه خشمگین بود از دیدن آلفایی ک بی حرکت اون پشت وایساده و اعلام حضور نمیکنه
جیمین بغض داشت از زجه ته ک بعد دوروز به حرف اومده بود
آلفای بزرگ بچشو بغل کرد و تازه فهمید بچش پوست و استخون شده
انگار بیست سال پیر شده بود
توله نازنینش بچه دار شده بود و حالا جنازشون و اورده بود تا مبادا کنار جنازه بقیه توله های بیچاره خاک بشه و به شمارشون اضافه بشه
گرچه قاتل فرق داشت
قاتل پشیمونی ک دلش میخواست گردی ازش روی زمین نمونه
آلفای بزرگ تازه متوجهش شد تهیونگ بیهوش و تو بغل مادرش گذاشت و سمت اون آلفا رفت و بدون مقدمه سیلی محکمی بهش زد ک مرد و روی زمین انداخت
سیلی ک باید از پدرش میخورد ولی زنده نبود
پدری ک تا لحظه اخر مرگش سعی کرد پسر بچه ننشو مرد بار بیاره ولی ملکه نزاشت پروژش به بار بشینه
مغز جیم عملا با اون سیلی جابه جا شد و گوشش زنگ زد
با اینکه الفای بزرگ خبر نداشت از سیلی ک به تولش زده بود انگار کارما زودتر به سراغش اومده بود
-همون روزی ک با قیافه از خودراضیت اومدی تا پسرمو با خودت ببری حدس زدم خون نجس اون ملکه خونخوار توی رگات در چرخشه! ولی حتی فکرشم نمیکردم بچمو برده خودت کنی و راه مادرت و ادامه بدی!
جیم سکوت کرده بود و میزاشت هرچقد میخوان به جد و ابادش توهین کنن دیگ نمیکشید از کسی بی خودی دفاع کنه وقتی تو یه روز و کمتر از یه ربع هم توله هاشو از دست داده بود هم امگاشو
-دلیلی ک همین الان جلوی پای پسرم قربونیت نمیکنم اینه ک لیاقت شما زالوها همینه!
جلوی اون الفای جوون نشست و با تمام حرصش غرید
-لیاقتت همینه ک بسوزی از نشنیدن صدای زوزه توله هات...بسوزی از نداشتن پسر من!!!
جیم سرشو پایین انداخت و لباش لرزید هیچکس توی اون کاخ تهدیدش یا ادبش نکرده بود و حالا ک حالش بد بود و دلش میخواست بمیره داشت با حرفای آلفای بزرگ تیکه تیکه میشد
اون پشت مادر ته با اشک پسرشو تو آغوشش گرفته بود و با کمک دوتا الفا اونو توی کلبه برده بودن و امگاها بچه هاشو توی کلبه میبردن
فضا فضای سرد و غمگینی بود و حتی کوکم از دیدن جنازه های کوچولو بغض کرده بود حتی همسرشم همراه نوزادشون توی کلبه اونا رفته بود تا کمک کنه
آلفای بزرگ همونطور ک سمت کلبه میرفت فریاد زد
-برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده!
-ولی من تهیونگ و دوست دارم!
-تو خون ریختی پارک! خون و با خون باید شست......

White BunnyWhere stories live. Discover now