«گهواره»

148 19 2
                                    

مرا محکم در اغوش بگیر و نجاتم بده
قاتلی به دنبال من است که گاه به گاه
در اینه ها میبینمش...
-داستایوفسکی-
_______________________________

دقیق به یاد نمی اورد از کی‌ این جنگ شروع شد ، جنگی بین خودش و بیماری منتهی به مرگش که ناخوداگاه مثل انگل به جون روح و روانش افتاده بود تا از‌ پا درش بیاره؛ ناامیدی بیماری منتهی به مرگ اون بود. به معنای تحت‌اللفظی کوچک‌ ترین امکانی وجود نداره که کسی از این بیماری بمیره یا این بیماری به مرگ جسمانی ختم بشه و برعکس ، عذابِ اون دقیقاً در همین ناتوانی از مردنه. از این قرار، ناامیدی وجوه اشتراک بیشتری داره با وضعیت شخصی که دچار بیماری مرگ‌ آوری شده وقتی که با سکرات مرگ دست و پنجه نرم می‌کنه اما نمی‌تونه بمیره!

اما اون کسی که بین تلاش برای گرفتن نفس توی ریه هاش و بیشتر زنده موندن در حالی که پارادوکس امید و نا امیدی و چنگ میزنه با کسی که مرگ رو به اغوش میکشه فرق زیادی نیست جز یک چیز ، جز یک اصل ، جز یک درد که اون مرد مثل مستمندی که کاسه خالی از سکه و پولش رو رو به اسمون گرفته منتظر پیدا کردن جوابشه ، پس به هر شکل با اخرین توانش ، خودش رو به زندگی وصل میکنه. حتی اگر زخم چنگ انداختن های متعددش روی زندگی رود خونی به راه انداخته باشه. با خودش فکر میکنه مگه چندتا راه دیگه داره؟! مرگ ؟ یا زندگی؟ یا تلفیق هردو باهم؟

داشتن یک ادم تنها و تماما برای خود در بعد دیگری از خواسته ها و نیازهای اون بوده و هست. گاهی نگاه مفلوکش به اینه پر لکه و ارزون قیمت حراجی سمساری اقای هان بهش حس انزجاری از انزوای خفه کننده ذهنش میداد ، از اون حس متنفر بود ، دوست نداشت زیر سایه اونچه تعریفش میکنه زندگی کنه ، تعریفی که ضعف اونه ، ضعفی که به طرز باورنکردنی و غیر معمولی طغیان کرد ، جوری که اون دیگه حتی از خودش نپرسید چه خبره ؟ این درسته یا نه ؟

بلکه با جریان همراه شد ، چون اون راحت ترین کاری بود که از دستش برمیومد ، راحت ترین کاری که ایگو نیازمندش رو ارام و شاد میکرد ، پس مهم نبود اون چیه حتی اگر انزجاری که بهونه اون برای دست های قرمزش شده باشه ، مهم نبود اون چیه...

عادت داشت همیشه دستشو لبه تیزه ساطور بکشه ، و به تصویری که ازش روی اون فلز براق نشون میداد نگاه کنه ، اونقدر اون کارو کرده بود که سِر شده بود ، ابزارهای کمی بودن که بتونن کار اونو راه بندازن ، هرچند میز فلزی یک متری معمولا از مته پخ زن و کمان دم روباهی با شیارهایی شبیه به دندان کوسه و چاقو سوئیسی پر بود اما اون فلز شش اینچی مورد علاقه اش بود. ، همیشه در ابتدا ساطور رو روی ماهیچه فشار میداد و با حرکتی اره ای شروع به بریدن میکرد ، گاهی با یک ضربه گاهی هم با حرکت مستقیم دستش کارش رو تموم میکرد ، هیچ اجبار و دستوری برای این بخش کار قرار نداده بود. اون کار هنرش بود و مایل بود هر طور که اراده و توانش میخواد با جریان همراه باشه حتی اگر اون جریان فواره ای از خون رو روی چهره عبوس و سردش میپوشوند ، جوری که انگار بچه دوازده ساله ای بادکنکی پر شده از رنگ قرمز رو سمتش پرتاب کرده ، با این تفاوت که اون خونِ یه ادم بود. خونی که از جسد قربانی چهارم به صورت رنگ پریده و روشن همیشگیش پاشیده شده.

◟PANACEA◝Où les histoires vivent. Découvrez maintenant