«۱۴نفر»

80 15 6
                                    

سر راهش دوتا شیشه مکگولی میگیره و بعد از رب ساعت پیاه روی به خونه اش میرسه ، صدای گربه های ولگرد و باد زمستونی سئول تنهای چیزیه که اون حوالی به گوش میرسه ، اون ارامشو نیاز داشت و یکی از دلایل دیگه خرید اون خونه براش همین بود. کلید رو میندازه و با پرت کردن لباساش گوشه ورودی در پشت رو باز میکنه ، ورودی زیرزمین.

کش و قوسی به بدنش میده و با روشن کردن نور به گهواره های پر شده از اعضای بدن نگاه میکنه ، برای عملی شدن پروژه اش به اعضا بیشتری نیاز داشت ، به هرحال دلش نمیخواست کاردستیش به خاطر اشتباه های ساده ای مثل پیوند مغز استخون بد و کبد ناسالم و کلیه پیر خراب شه ، دفترچه زرد رنگ رو از روی میز برداشت و لیست موارد مورد نیاز رو نوشت نه برای خونه نه برای غذا ، برای قربانی های اینده.

دوست داشت چشم های عروسکش‌مثل سیاهچاله ای مرعوب و مسخ کننده باشه ، پس نوشت ، نمیخواست پوست صورتش چیزی کمتر از ابریشم باشه ، اونم اضاف کرد ، اون عروسک باید قشنگ ترین لبخند رو داشته باشه ، و گونه هاش بدرخشن ، اونم اضاف کرد با لبخند بعد از پر کردن نصف صفحه به میز تکیه میده ، نصفه سوجو ظهر رو میقاپه و یک نفسه میخوره با فکر به نتیجه کارش لبخندی گوشه لب های بی رنگش میشینه ، بی صبرانه منتظر روز تولد اون بود ، کسی که قرار بود تا اخرین روز عمرش کنار خودش داشته باشه.

بی صبرانه منتظر داشتن تنها مخلوق زندگیش بود.

به اسم های حک شده رو گهواره ها نگاه میکنه "بکهیون".

با لبخند به خیالاتش جون و دل داد چون«اونها قراره تو باشن ، تویی که وجود داری و میبینمت ، مهم نیست چقدر سخت شروع شد ، مهم نیست چقدر هزینه داشت ، تو ارزششو داشتی که برات همه اونارو سلاخی کنم»

* * *

سکوت با اون اداره غریب بود و این اعصابش رو کم کم به هم میزد با اخمی از وضعیت فعلیش عکس پسر معصوم چهارده ساله رو روی برد میچسبونه و چشمهاشو به تندی فشار میده ، اون بچه سه روز بود که گمشده ، اون مجرم هرکی که بود به پیر و جوون و دختر و پسر رحم نداشت و نمیدونست باید سرنخ هارو از کجا پیش بگیره درحالی که اون برد عظیم هر ماه با عکسای جدید و اطلاعاتی که انگار بعد از این همه وقت داره تازه میفهمه بی فایده هست بهش لبخند کج و تسمخر افرینی میزنه.

هیونجین با پوشه جدید وارد اتاقش میشه ، دیگه حتی کسی برای ورود در هم نمیزنه ، وضعیت نابسمان اون روزهای اداره پلیس به قدری اضطراب زا و نامنظم بود که همه توی شلوغی و همهمه پیش بردن کارها گمشده بودن ، پس قاعدتا هیچکس اون بین یک ثانیه با ارزش هم برای اجازه گرفتن یا ادای احترام های ظاهری هدر نمیداد ، بعد از سال ها سئول با معضل امنیتی و اجتماعی بزرگی دست و پنجه نرم میکرد و جونگین حس میکرد تواناییش برای حل اون مشکل خیلی از همیشه کمتره، هیونجین میون افکارش سرفه ساختگی میکنه و درحالی که روی مبل ولو بود به یه نگاه سرد اکتفا میکنه.

◟PANACEA◝Место, где живут истории. Откройте их для себя