نقطه ؛ پایان خط.

63 5 17
                                    

به انعکاس خودش در روپوش تماما سفید که پچ سیلور با تگ اسمش روی سینه اش برق میزد در صفحه عریض کامپیوتر نگاه میکرد. نفس عمیقی کشید و با چهره ای پر شده از امید و ناامیدی از طریق بی سیم متصل به گوش هاش اعلام کرد:''ازمایش 1485 در جهت خلق داروی پاناسیا با شکست مواجهه شد''

با بستن پوشه مورد پژوهی 1485 بازدم حبس شده سینه هاش رو تخلیه کرد ، صدای A.I در محیط بزرگ و ساکت ازمایشگاه پیچید و بعد از بسته شدن پوشه ثانیه ای به صفحه عریض مانیتور خیره بود ، مرد قد بلند از گوشه اتاق ،  جایی که دیوار های بلند اما شیشه ای اون نور خورشید عظیم رو به وضوح به داخل دعوت میکرد به زمینی که از اون طبقه خیلی ازشون دور بود چشم دوخته بود و بکهیون هم خطاب به کامپیوتر غیر فعال ، هم به چانیول با تلخند و ناباوری از شکستشون زمزمه کرد:''هیچ علاجی برای رنج های روحی نیست... چطور ممکنه گونه انسان بعد از این همه قرن زندگی نتونه علاجی برای درد های روح و روانش بسازه ؟ این موضوع هیچوقت نباید اینطوری میموند و روزی باید حل میشد زندگی رنج و رنج زندگی نیست ، من میدونم میشه این واقعیت رو معکوس کرد اما کجارو اشتباه کردم؟ وقی تنهایی زهره و جاه طلبی طناب دار چی میتونه بهتر از یه ادم باشه ؟ من بکهیونی که دگرگون شده از گذشته تاریکش و توی زندگی رنجور و منفرد چانیول قرار دادم ، کسی که مثل همون مرد درد دید و دنبال سرپناه بود ، گمشده هایی که نیمه های دیگر هم شدن ، به عشق رسیدن اما همیشه انگار یه چیزی اون بین غلط یا کم بود ! انگار یه چیزی جاش خالی بود تا اونارو همیشه بهم متصل نگه داره ، اون چی میتونست باشه ؟''
چانیول با لباس تمام سفیدی که فیت تنش بود به میز بزرگ و گرد نزدیک میشه ، بکهیون با ناامیدی به داده ها خیره بود ، سال ها درگیر پیدا کردن جواب اون سوال بود ، سوالی که روی بخش عظیمی از زندگی جفتشون سیطره داشت ، اما برخلاف بک چان رفته رفته با ازمایشات متداول جواب اون سوالو پیدا کرده بود ، حتی به طور غیر مستقیم سعی در توضیح و تشریح اون نتیجه داشت ، اما بکهیون با لجاجت دنبال زیر بغل مار بود ، قبول نمیکرد و نمیخواست ، اون عقب کشید ، تصمیم گرفت خودش اون جواب رو پیدا کنه ، حتی اگر سال های سال طول بکشه ؛ اما برای بار دیگه تلاشش رو همزمان با کشیدن نفس عمیقی از کلافگی ابراز کرد:''نیمه خدای سیزیف رو یادته ، یادته برای مجازاتش به چه نتیجه ای رسیدن ؟ ، نه صاعقه نه به اسب بستن نه شلاق کافی نبود تا وقتی که خدایان اومدن بیرون ، تصمیم گرفتن اونو بذارن پشت یه سنگ تا به سختی و تقلا فراوون اونو ببره رو قله ، خورشید داغ میتابید و مسیر طولانی بود ؛ چند متری از مسیر گذشت و اون نزدیکتر شد به قله که حس کرد سنگ داشت برمیگشت روش ، اما اون باز با تمام توان سنگ‌ رو رسوند به نوک قله ، اما کوه جوری ساخته شده که سنگ بزرگ دوباره برمیگشت جای اولش ، اما سیزیف بازهم همون کارو تکرار میکرد ، بارها و بارها جنگید ، اون فهمید حالا سرنوشتش همونه ، متعلق به اونه ، تخته سنگ و پوچی اون لحظه اش و اینده ای که امیدی بهش نیست متعلق به اونه پس اون عصیانگری کرد ، برای خودش رسیدن به همون قله رو توی اون شکنجه یه جایزه دید حتی اگر به تکرار محکوم شده بود ، اون مجبور بود اما برای ادامه دادن اینکارو کرد ، تو این همه متغیر توی این ازمایش گذاشتی ، عشق و پول و قدرت و تنهایی اما اینها رنج رو کم یا نابود نمیکنن ، نه تا وقتی که دلیلی برای نفس کشیدن توی زندگی پیدا نکرده باشی با هر چگونگی نمیتونی بسازی...''

◟PANACEA◝Where stories live. Discover now