_ ازم دلخوری جوابتو نمیدادم؟
_ همین که میخوندی و میدونستم کسی هست که به زندگیم اهمیت بده کافی بود
بکهیون کام عمیقی از سیگار توی دستش گرفت و چان نخ روشن رو ازش قاپید ، بکهیون با لبخند به نیم رخش که به نورهای روشن توی شهر خیره بود نگاه کرد ، چان خم شد و نشست و اون هم تبعیت کرد ، نیمه شب بود و باد خنکی بین موهاشون میخزید و هر دو روی زمین به دیوار پشت بوم تکیه داده بودن و با تماشا ستاره هایی که توی اون الودگی نورانی و دود و دم شهر به سختی دیده میشدن توی سکوت هم غرق بودن ؛ انگار واقعا فقط همو داشتن! دوتا غریبه ای که بهم نامه میدادن ... هیچ ژنتیک مشترکی نداشتن و حتی به سختی توی اون چند سال بهم نزدیک بودن ... چنین چیزی چقدر با منطق جور در میومد ؟
چان بی مقدمه گفت:''همه رفتن بکهیون ، هرکیو که حدس بزنی ، حالا فقط منم و سایه خاطرات که گوشه گوشه این ساختمون تعقیبم میکنه''
بهش نزدیک شد و باقی مونده سیگار رو تموم کرد:''هیچ چیز این حقیقت رو که عمر خاطرات بیشتر از عمر زخم هاست عوض نمیکنه''
![](https://img.wattpad.com/cover/351080955-288-k39533.jpg)
ESTÁS LEYENDO
◟PANACEA◝
Short Story«زندگی اون مثل اونچه گوته میگه پرتگاهی بود که تا انتها صخره اش جلو رفته و حتی لغزش پاهاش رو روی سنگ تیزی که شبیه به سیاره ای متحرک به چشم میاد حس کرده ، هرچند نه سقوط میکنه نه میخواد که سقوط کنه اما محبوس مغاک جنون افسار ذهنش میشه و بی محابا اجازه م...