«مغاک جنون»

27 8 0
                                    

نهم نوامبر بود و بکهیون با یه کیف سبک که چند دست بیشتر لباس توش نبود و کتاب افسانه سیزیف که به گفته خودش بدون بارها و بارها خوندن اون به خواب نمیره سراغ چان اومد و ازش درخواست کمک کرد ، اونا غیر از هم کسیو نداشتن ، توی دل های هم جای مهم و خاصی داشتن و رها کردن همدیگه جز انتخاب های هیچکدوم نبود.

بعد از بستن کافه سمت کوچه ای که فاصله کمی با اونجا داشت راهی شدن و چان بعد انداختن کلید توی در تماما اهنی که دو پله پایین تر ازسطح زمین و توی گودی قرار داشت بکهیون رو سمت در شیشه ای دوم هدایت کرد و بکهیون توی اتاق کوچیک چان که به سختی برای دو نفر کافی بود ساکن شد و به وضوح خجالت رو از وضعیت بدی که به خاطر زندگیش داشت میفهمید ، که چان به ارومی لب زد:''اتاق روهمراه کارم به عنوان پیش خدمت بهم دادن ، پول و سنم هنوز برای گرفتن یه خونه درست حسابی کافی نیست ، امیدوارم خیلی به اون خونه شاهانه عادت نکرده باشی''

زندگی های هیچکدوم از بچه های نامیونگ جوری نبوده که تعریف درستی از رفاه حتی شادی و سلامت داشته باشن ، اگر مجلات و روزنامه و کتاب ها نبود اونا هیچ وقت نمیدونستن بلند پروازی چه پیامد ها و اینده ای برای اونا داره ، بکهیون کیف مشکی و کوچیکشو روی زمین انداخت و در حالی که سویشرت زخیم رو در میاورد با اخم جواب داد:''جوری حرف نزن انگار توی پر قو بزرگ شدم یا شاهزاده سوئدم ، اتفاقا بهت افتخار میکنم که تونستی با وجود سن کم و شرایطی که داشتی به اینجا برسی''

◟PANACEA◝Where stories live. Discover now