«زنده زخم»

44 11 1
                                    

چراغ زیر زمین رو میزنه ، هنوز هم کامل هوشیار نبود و چرخیدن همه جارو میتونست حس کنه ، انگار خوردن اون همه سوجو و مکگولی کفایت نکرده بود که دوست داشت خیلی بیشتر از اون همه واقعیت رو به فراموشی بسپاره ، تلخی و شیرینی ‌اون مایع اونو همیشه یاد زندگی خودش‌ مینداخت و سخت میدید روزی رو که از تنها عادت های فراموش کردن واقعیات خودش رو دور کنه ، کلافه دستی توی موهاش میکشه و به تخت فلزی نزدیک میشه ، پسر زیر یه پارچه سفید هنوز هم با چشم های بسته توی خواب یا برزخ مرگ بود و نور ضعیف و خراب زیرزمین چهره اش رو روشن نگه داشته بود ، صندلی رو میکشه کنارش و میشینه ، اولین بارش نبود برای دید زدنش و تقدیر کردنش اونجا بود اما چیکار میکرد ، هیچوقت خسته نمیشد!

اون پسر هیچ فرقی با یه نوزاد نداشت ، نمیشناختش ، نمیدونستش و هیچ کاری تاحالا برای زندگیش نکرده که جای حس شعف برانگیز و خوبش گوشه ذهنش خونه کرده باشه اون پسر عملا هیچی نبود اما چانیول میخواست ازش همه چیز بسازه ، تمام و همه چیز برای خودش!

_ مسخره هست که چجوری زمین و زمان رو برات به اتیش کشیدم و تو هنوز به خاطرم چشماتو باز نکردی! میدونی اون گهواره هایی که تو هر کدوم قسمتی از تورو نگه میداشتم به چه سختی پر شدن؟ میدونی من چه خطرهایی رو به جون خریدم برات؟ میدونی چقدر برای ساختنت ذوق داشتم؟ پس چرا واقعی نمیشی؟ چرا زنده نمیشی؟

مثل پسر بچه ای که از تنها همبازی و دوستش دور مونده بهونه داشت ، شاید مستی زیاد اونو به اون مرحله رسونده بوده شاید تنهایی شاید ارزوهای نهفته و خفه شده ، هیچ کس نمیدونست و خودش بیشتر از همه با اون مضامین غریب بود ، به خودش اومد دید خیسی گونه اش از اشک های گرمشه ، به وضعش پوزخند میزنه و میخنده:"حتی موقعی که اون همه ادم ها رو ریز ریز کردم انقدر قلبم نشکست ، عجیب نیست بکهیون؟"

سرش رو روی دست های گره خوردش روی تخت میذاره و نیم رخ پسر رو تماشا میکنه و دستش رو روی زخم ها و بخیه های ظریف صورتش میکشه ، اونها همه جا بودن ، همه بدن اون پسر از اون بخیه ها پر بود ، کنار گوشش ، زیر گردنش و اطراف لب هاش و بالای پیشونیش اما با چنان ظرافتی تنهایی و بی عشقیش رو توی گره دادن اونها دخالت داده بود که فقط توی اون فاصله میشد به سختی دیدش ، فاصله که قرار بود فقط توسط چان پر شه نه کس دیگه ای ، با شستش روی لباش میکشه و پلک ها و مژه هاشو ناز میکنه ، خدایی شده بود که مخلوقش رو میپرستید و توی جنون اون نفسی برای زنده بودن نداشت پس از همون جنون تغذیه کرد.

چشمهاشو بست و با کسی که وجودی نداشت حرف میزد:"میدونی من واقعا هیچ کس رو نداشتم و ندارم ، از زندگیم بیزارم ، هیچ رنگ و بویی نداره ، این دنیا زیادی برام راکد شده ، نمیدونم شاید کارم شاید دو ساله احمقانه سربازی شایدم گذشته عجیبم منو به اینجا رسونده ، اما هرچی که هست میدونم دیگه نمیتونم تنهایی از پسش بر بیام"

◟PANACEA◝Where stories live. Discover now