«ماهِ پشت ابر»

32 5 5
                                    

خودش رو توی اون بافت ابی اسمونی و نرم نگاه میکرد. چان درو بست تا سرما اتاق رو کمتر یخبندون کنه ، بافت کثیف رو گوشه اتاق پرت کرد و تازه متوجه بکهیون نیمه برهنه شد که به انعکاس خودش توی پنجره برای چک کردن ظاهرش خیره بود پیش خودش فکر کرد اون اینه ها لعنتی چقدر میتونن گرون باشن ؟!
خوشحال بود به مرور انگیزه اش برای ادامه بیشتر و بیشتر میشد ، موفق شده بود ابگرم رو به خونه برگردونه ، غذاهای جدید یاد میگرفت تا سفره خونه اش اونقدری کسل کننده نباشه که بکهیون با اشاره به عکسای خوش رنگ توی مجلات دسته دوم بهش احساس حقارت بیشتر بده که نمیتونه بیشتر از سوپ های ساده و برنج روی اون میز لب پر شده بذاره ، حتی بیشتر از قبل به خودش میرسید و موهاشو مرتب میکرد و از عطر استفاده میکرد ، دیگه لباس های یکدست و تیره براش جذابیتی نداشت اما با همه اینا هر روز حس میکرد عقب مونده ، حس میکرد هنوز خیلی ارزوها هست که اون پسر از همه دنیا بی خبر میتونه واقعیشو ببینه و هر دو اونها خیلی راه داشتن تا بتونن به نقطه امن تری برسن ، جایی که یکم کمتر نگران فردا باشن.

قطره های اب از موهاش چکه میکرد و بکهیون با برخورد یکی از همون قطره های سرد از جاش پرید. لبخند سستی چهره تمیز چان رو روشن تر میکنه و بکهیون متقابلا بهش لبخند میزنه ، دست خودش نبود ، ذهنش به این که هربار اون لبخند رو ببینه و اون جواب رو بده شرطی شده بود و چان اینو دوست داشت مثل نوازش اروم دست های بک کنار پیشونیش چون اون باز داشت داده های جدیدی به دنیای درونش اضاف میکرد.

پیشونیشو روی شونه اون میذاره و باز بهش اجازه نمیده ازش دور شه ، نگاهی به باند دور دست راستش میندازه که مشخص بود اذیتش میکنه و به سختی میتونست تحملش کنه.

_ ازم ناراحتی؟

مکث میکنه و با خودش کنکاش میکنه اون تا دو ساعت قبل زیر دست ها قوی اون با انجوکت تیز خط خطی شد ، معنی هیچکدوم از اون رفتارهارو نمیفهمید و تنها چیزی که اذیتش کرد این بود که اون مرد میتونست در عرض یک صدم ثانیه به فرد دیگه ای تبدیل شه که برای بکهیون اشنا نیست پس ناراحتی یعنی هروقت اون ادم تورو شکوند نخوای ببینیش؟ یا اینکه نتونی تشخیص بدی خود واقعیش کیه ؟ اما اگر این کارو کرده باشه و بازهم بخوای ببینیش اون چیه؟ اگر با وجود همه پیچیدگی ها و تکانش های روانی اون ادم تنها نقطه امن زندگیت ببینیش ، درواقع تنها کسی که داری ببینیش ، اون چیه؟

_ نه بمون

چقدر شنیدن اون کلمه شیرین بود حتی اگر میدونست خیلی از کوره در میره ، جوری که خودش هم تعجب میکرد چطور اون اتفاق میوفته ، انگار که کس دیگه ای افسارش رو به دست بگیره ، و فورا اون حس گند پشیمونی گریبانگیرش بشه و حالا که چیزی برای از دست دادن داشت ، بیشتر از همیشه از خودش میترسید ، با ناراحتی دست باندپیچی شده بک رو میگیره و بوسه ای روی رد خونش میزاره:"کاش میتونستم روحمو از این قالب دربیارم و بهت نشون بدم صدای ناله های مغزم چیه"

◟PANACEA◝Where stories live. Discover now