«قول میدم»

40 6 2
                                    

با خودش فکر کرد که چقدر خسته هست ، از این که انقدر حرف زده بود ، خسته از صداها ، از نگاه ها و چهره ها. همه اون ها توی سرش بودن.
هر ثانیه احساس میکرد مغزش با حرف های خاک شده ، ضد ‌و نقیض ، غم زده و گاهی پر از شرور و اشتیاقی که در خودش داره مثل اتاقی پر شده از دینامیت‌ هر ان در انتظار انفجاره ، و روان متلاشی شده اش اثری روی همه
زندگی های در جریان اطرافش از جمله خودش میذاره ...
مثل هر ادم دیگه خودشو پرسش میکرد ...

از خودش میپرسید چرا ؟

اما کسی نبود بدونه مرگ طبیعی اقای لی به خاطر سکته قلبی برای اون اندازه مرگ یه پدر سنگین بود ، پدری که هیچ وقت نشناخت و نداشت اما اون مرد با این که وظیفه اش نبود تنها کس و کار اون شد بعد از یه نفر دیگه! هیچ وقت کسی نبود بدونه برای اون دنیای بی کس و کارش و زندگی منفردش هر روز چطور رنگ سیاه تاریکی به خودش میگرفت برای چان عمر خاطرات از عمر زخم هاش بیشتر بود تا جایی که اونها خودشون زخمی جدید شدن ، درد و رنج تولید کردن و مثل موریانه از ‌روح اون خوردن! اون به التیام نیاز داشت و هرانچه که وجود داشت رو با گوشت و استخون حس کرد جز یک چیز...

از خودش میپرسید چطور؟

چون هیچکس نمیدونست شب هایی که براش به سال سر میشد چطور هربار اونو تا لب درّه مرگ و جنون میکشوند و برمیگردوند! شب هایی که به این فکر میکرد کجای زندگیش اشتباه کرده که سزاوار خیلی از اون فلاکت ها شده ، اون اشتباه ها چی بودن ! با همه چالش هاش به عنوان یه یتیم بهترین خودش بود و میموند، درسشو میخوند و یادش نمیومد وقتیو که باخته باشه اما انگار همیشه یه چیزی کم بود ، اون به التیام نیاز داشت و هرانچه که وجود داشت رو با گوشت و استخون حس کرد جز یک چیز...

از خودش میپرسید از کی ؟

دومینو فلاکت دقیقا چه زمانی شروع به ریزش روی زندگی اون کرد ؟

برای هزارمین بار به گذشته برگشت و با خودش همه چیز رو مرور کرد اون به التیام نیاز داشت و هرانچه که وجود داشت رو با گوشت و استخون حس کرد جز یک چیز تا وقتی که پناهگاه زندگیش خودشو به اون نشون داد اما بی خبرهمچون نسیم بهاری ناپدید شد ؛ چرا و چطور و از کی ؟ همش بعد از یه نفر شروع شد!

بعد از بکهیون...

هیچ نفهمید چجوری خودشو به اونجا رسوند ، پاهاش به سختی یاریش میکردن و از فرط خستگی و دویدن چندباری موقع پیدا کردن اون زمین خرابه خم شد و نفس نفس زد تا این که به جایی که طبق گفته بکهیون یه در اهنی بزرگ زرد رنگ داره رسید ، برخلاف ریه هاش که دیگه توانی نداشتن و پاهاش که هر ان ممکن بود از درد زانوهایی که بعد از هر شب کار دیوونه اش میکرد بشکنن ، قلب و مغزش اونو راحت نذاشتن ، در اهنی رو با یه هل سنگین به جلو باز شد و در اون اشفته بزار از دیوار های مخروبه و اجر و شن دنبال بکهیون گشت تا این که جسم مچاله شده اش رو گوشه تاریکی دور از نوری که از شیار های خرد شده به داخل راه پیدا کرده بود درحالی که خودش رو بغل کرده بود پیدا کرد که به محض شنیدن قدم های کسی سرشو بالا اورد ، چان با دیدن زخم های روی صورتش و چشم هایی که از قرمزی به خون میزد جا خورد اما قلب دلتنگ و نگرانش امونش نداد ؛ سمت اون یورش برد و محکم به اغوش کشیدش.

◟PANACEA◝Where stories live. Discover now