«پناهگاه»

36 9 1
                                    

از راه راه های طلایی و خاکستری رنگ نرده های پنجره عریض فهمیده بود که افتاب بالا اومده و اون عملا یه بمب اتم بزرگ توی زندگیش نگه داشته بود که به محض گم شدن میتونست همه چیز رو فاش کنه. زندگی اون خوب بود ، همه چیز به روال بود و باید از داشته هایی که روزی ازشون محروم بود محافظت میکرد. که دیدن دوباره اون مخزن های خالی و زیر زمین متروکه مثل بازدید از قبر یه عزیز از دست رفته میموند ، زیر زمینی که شبیه دیو و روح زیر تخت قصه ها توی خونه اش وجود داشت هربار رعشه ای به بدنش می انداخت و حس خالی بودن قلبش اونو منگ میکرد ، حالا بعد از مدت ها اونجا بود ، با نفس های شمرده شمرده اما مضطرب به اون سلاخ خونه خیره بود ، جایی که رود های خون و فریاد و شیون مرده های ترسیده روحش رو سیاه کرد ، جایی که نمیتونست نابودش کنه ...
برگشتن به جایی که پاسخ سوال هاش در اون شکل گرفت دیگه مثل سابق نبود ، چند ساعتی روی صندلی خشک و اهنی که در گذشته تنها همدمش بود سیگار خوش عطری که با هربار کشیدن طعم گرم و گسش اون زیر زمین رو مه الود تر میکرد رو میکشید ، کی از همه روشنایی های زندگیش دور شد و چطور اون دنیایی که حساب کتابش معلوم نبود هر بار اونو تبدیل به چانیول تازه ای میکرد ، حالا اما متفاوت تر از همه چانیول های گذشته با پسری دلربایی که روز به روز جا طلب و رویا پرداز تر میشد زندگی میکرد.
کار سختی بود موقع رهایی و پشت سر گذاشتن یه صحنه از زندگی توی خاطرات غرق نشد چان به اولین باری که تمام اون وسایل رو به خونه اش اورد فکر کرد ، روزهایی که به سختی میشد دو کلام حرف از اون شنید ، روزهایی که هنوز زیر سایه راز و دروغ و گمگشتگی به ویرونی کشیده نشده بود ، زندگیش رو به رکود بود اما انگار برای اون مهم نبود ، از کارش بیرون اومده بود و انگار دنیا هر روز تاریک تر از روز قبل میشد ، شیشه های مشروب و سیگاری که بوی توتونش توی تمام جیب هاش مونده بود تنها همدمش شده بوند و اون فقط یه دلیل میخواست ، یه دلیل که هربار به خودش نگاه میکرد انزجار وجودش رو پر نکنه.

دلیلی که به اون امید. انگیزه بده ، به اون اهمیت بده ، به اون نگاه کنه و بدونه که هیچ وقت قرار نیست توی اون دنیا بی کس و تنها بمونه و در نهایت اون زیر زمین با همه اون چیزهایی که در خودش جا داد بود شد تنها پناهی که براش مونده بود ، همون چهار دیواری از محله ای پرت و خفه از خونه های قدیمی ساختی که توی اون شیب جون یه ادم جوون هم در میاورد بهش یه دلیل داد ، یه راه ، شاید هم تنها راه و اون قبولش کرد.
مخزن هایی که سایزشون به نصف قد خودش میرسید به ترتیب کنار هم قرار داشتن ، که دیگه از اف ای ای پر نبود و حتی میتونست اثر به جامونده غبار رو روی اون ها ببینه. هر چقدر بهش فکر میکرد نابود کردن اون خونه سخت بود ، نابود کردن اون زیرزمین و حتی مدارک سخت بود اما باید اتفاق میوفتاد ، حتی اگر هزاران راه جلوی پاش قرار میگرفت نمیدونست چه چیزی جلو اونو از نابود کردن یه لکه نحس و کارت برنده ای برای دشمنش میگرفت؟!

◟PANACEA◝Where stories live. Discover now