Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
- سئولسال ۲۰۰۵
_ پسرا؟ من دارم میرم.. چیزی نمیخواید تا بیرونم براتون بگیرم؟
پسرک هشت ساله درحالیکه مداد و دفتر قدیمیای دستش بود، با لبخند بزرگی روی صورتش، بدو بدو خودش رو به زن ایستاده توی چارچوب در رسوند. دفترش رو بالا آورد و به زن نشون داد. لبهاش رو خیس کرد و با لحن شیرینی خواستهاش رو بیان کرد؛
_ میشه برام دفتر جدید بخرین؟
_ خیلی خب... جونمیونا تو چیزی نمیخوای؟
زن بعد از تایید، سرش رو چرخوند و به پسر بزرگتر که جلوی در اتاقش ایستاده بود خیره شد و سوال پرسید. پسر لبخند محوی تحویل مادرش داد و جواب داد:
_ نه چیزی نمیخوام... مراقب خودت باش مامان...
_ باشه.. پس شب میبینمتون بچهها...
هانا با لبخند زمزمه کرد و بعد از بوسه ای که روی پیشونی پسر کوچیکتر کاشت، از در خارج شد. کی میدونست اون زن چقدر کار میکنه تا بتونه از راه درست پول دربیاره و خانواده کوچیکش رو اداره کنه و نیازهای اونا رو به بهترین شکل برآورده کنه؟
- سئول آوریل سال ۲۰۲۰
مرد جوونی که بهش میخورد دبیرستانی باشه با موهای آبی رنگ روی نوک پاش بلند شد و کیف چرمی کوچیکی رو باز کرد و همزمان با نشون دادن نشان پلیس داخلش به حرف اومد.
_ سلام وقت بخیر. من کارآگاه بیون بکهیون هستم از اداره مرکزی پلیس سئول. میخواستم درمورد زنی به اسم کیم هانا سوال بپرسم. ایشون اینجا هستن درسته؟