08] T

82 18 0
                                    

سهون با غیض بین خودش و راب فاصله بیشتری انداخت : برو اونور راب ، اون کیک کوفتی رم‌ از من دور کن !

راب با خنده قدم دیگه ای به سمت سهون برداشت و سهون واقعا دلش میخواست دوست عزیزش رو به سه قسمت نامساوی تقسیم کنه

- من واقعا ازین کیکا متنفرم و نمی فهمم چطوری اینقدر طرفدار دارن ! و حالا ببین ! یه نفر سفارش داده و نخورده ! به نفر مثل من فکر میکنه !!

سهون از نگرانی اخم کمرنگی کرد و خیره به راب صداش رو بالا تر برد : کای ؟ امیلی ؟ میشه اگه هستین بیاین کمک‌؟؟ من واقعا نگران این مرتیکه ام !

میترسید چشم از راب برداره و مورد اصابت خرده های کیک قرار بگیره . کافه تعطیل شده بود و سهون فهمید نباید توی تایم نظافت پایانی کنار دوستش بمونه .

- حتی تصور پودر کردنش بین دستامم ارامش بخشه ...

راب با شیفتگی گفت و سهون میدونست راب میخواد اذیتش کنه ، ولی با این حال دوستش جدی شبیه یه مجنون روانی به نظر می رسید

- ببین راب اگه میخوای شبیه یه جانی بنظر برسی بنظرم واقعا استعدادشو داری باشه ؟ ولی لطفا اون کیک کوفتی رو بزار سرجاش روش خامه و شکلات داره و فقط کافیه یذره ش بماله به لباسم تا از پوستت مرچ جدید لویی رو درست کنم !

اخرای جمله ش را با لحن تحدید واری گفت و متوجه نازک تر شدن صداش نشد . واقعا احتیاج به کمک داشت و نمی دونست امیلی و کای جدی رفتن یا فقط تصمیم بر دور نگه داشتن خودشون از معرکه دارن

- جدا ازینکه واقعا از این کیکه خوشم نمیاد ولی توی توله سگ امروز نزدیک بود منو بندازی سهون ! برای چی برام زیر پا گرفتی ؟؟ میفهمی اگه میوفتادم نه تنها یه ابروریزی بزرگ داشتیم بلکه احتمالا با صورت میرفتم توی سینی قهوه و کیک و تمام صورت و چشمام بگا میرفت ؟؟

اینبار لحن دوستش حالت جدی تری داشت و سهون فهمید اون بازی مسخره "من یه جانی روانیم که کیکای پرفروش کافه باعث میشه عقلمو از دست بدم" تموم شده

- من نمی‌خواستم برات زیرپا بگیرم خب ؟؟ فقط یکم پام رو دراز کردم تا از خشکی در بیاد و شانس گوهم تو همون لحظه از کنار میز من رد شدی ! اگه میخواستم بکشمت که وقتی پات بهم گیر کرد شونه هاتو نمی گرفتم تا مانع افتادنت بشم بی مغز !

سهون همونطور که نامحسوس عقب عقب میرفت با حرص گفت و راب تک خندی زد : این اصلا دلیل خوب‍...

- راب داری چه غلطی میکنی ؟

صدای امیلی باعث شد سر هر دو پسر به سمت دختر و پسر ایستاده در وروردی اشپزخونه برگرده . امیلی به نظر عصبانی بود و کای فقط کنجکاو به نظر میرسید

- این مرتیکه امروز داشت منو به کشت میداد !

راب با حرص گفت و سهون با نگرانی صداش رو بالاتر برد : تا الان کجا بودین ؟ اینقدر صداتون زدم که حس میکنم یکی از تارای صوتیم مرد

Teddy Not the 28-[1/4]🍪ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now