13] 8

116 22 62
                                    


کای گازی به ساندویچش زد و نگاهش رو دوباره به سهون داد : خب؟

- بعدش لویی فهمید قلب هری رو شکسته و از خودش ناامید شد. دنبالش رفت و با اینکه هری حتی در خونه رو براش باز نمیکرد سعی کرد حرف بزنه ولی بازم نگران بود . اگه هری نمیشنید چی؟ براش نامه نوشت و هر دو روز براش لای درب خونه ش گذاشت

سهون با ذوق توضیح داد و جرعه ای از کولای یخش نوشید . اگرچه کای حدس میزد سهون اونقدری غرق حرف زدن هست که چیز زیادی از ساندویچش نفهمه

+ و هری خوند ؟ منظورم اینه اون قلبش شکسته بود و شاید اگه من جاش بودم حتی رویای مدلینگم رو هم میبوسیدم میزاشتم کنار . یه خاطره ی خیلی بد از یه عکاس بد

کای با ناراحتی سطحی و کمرنگی گفت و سهون اینکه پسر تیره تر به صحبت هاش اهمیت میده رو دوست داشت

- قلبش شکسته بود ولی هنوزم میتونست با تمام تیکه هاش به اون عشق بورزه . فکر کنم این خاصیت عشقه ؛ بهرحال هری نامه ها رو خوند و فهمید لویی متوجه اشتباهش شده و حالا زمان جبرانه

سهون با افتخار گفت و کای ابرویی بالا انداخت : اون برگشت پیشش ؟ این واقعا ناعادلانه ست !! با یه سری نامه حاضر شد قلب شکسته ش رو فراموش کنه؟؟

به نظر می رسید کای نمیتونه همچین چیزی رو بپذیره و سهون از اینکه کاملا جدی درباره فیکشن مورد علاقه فعلیش صحبت میکردن خوشحال و راضی بود .

- نه اونطوری ، فقط پیشش برگشت و قرار نبود همون اول کار شبیه قبل بشن . میتونیم اینطوری بهش نگاه کنیم که هری یه فرصت جبران به لویی داد . فرصتی که لویی میتونست ازش به بهترین نحو استفاده کنه و هری رو برگردونه ، یا خرابش کنه و برای همیشه فرفری رو از دست بده !

با هیجان شفاف سازی کرد و کای اوهی کشید . این حالت به نظرش منطقی تر میومد پس با رضایت گاز دیگه ای از ساندویچش زد

+ لویی جبران کرد؟

- البته !

سهون گفت و کای به پسر فرصت داد تا کمی از ساندویچش بخوره . بهرحال یه سره صحبت کرده بود و واقعا برای ادامه احتیاج به انرژی داشت

- اونا باهم صحبت کردن و روز هایی که به سالن میرفتن لویی همه جوره نشون داد پشت هری ایستاده و ازش حمایت میکنه . به تمام گروهش اعلام کرد هزا رو دوست داره و روی رفتارش دقت بیشتری به خرج داد . هری کور نبود که اینا رو نبینه و بنظر خودم و خودش حتی اگه کورم بود تغییرات لویی اینقدری پررنگ شده بودن که هری بتونه لمسشون کنه

کای اوهی کشید و سهون با انداختن نگاهی به ساعت ابرویی بالا انداخت : فکر کنم بهتره کم کم بریم .. من باید برم سالن

لحنش کمی ناراحت بود و برای یک لحظه پسر تیره تر متعجب شد . سهون عاشق عکاسی بود و این فکر که حالا کنار هم غذا خوردنشون رو به فعالیت مورد علاقه ش ترجیح میده باعث شد لبخند. هیجان زده ش رو با نوشیدن نوشابه پنهان کنه

Teddy Not the 28-[1/4]🍪ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang