part 1

583 46 0
                                    

جلوی یه ساختمان بزرگ ایستاده بودو خیره شده بود به روبه رو.... اون تک پسر یکی از پولدار ترین مردای اوت شهر بود پسری که تا به امروز هرچی میخواست براش فراهم بود از لوازم جانبی گرفته تا آدما درسته آدما... اون حتی میتونست با لب تر کردن آدمارم بدست بیاره، البته اینکارو با قدرت پدرش انجام نمیشد بلکه با ویژگی های خودش آدمارو بدست میاورد تا بحال هرکیو که چشمش گرفته بود با یه گوشه چشم انداختن به دست آورده بود این قدرتش بود... بله این قدرت کیم تهیونگ بود
به سمت ورودی ساختمان قدم تند کردباد سردی به تندی می وزدید یه ماهی از پاییز میگذشت و هوا بسیار استخوان سوز بود لبهای پالتوشو بهم نزدیک کرد وارد سالن وردوی شرکت شد یه ساختمان چند طبقه ای که طبقه اخر مقصد تهیونگ بود به سمت آسانسور گام برداشت برای رسیدن به کسی که خیلی وقت میشد چشمشو گرفته بود اشتیاق داشت اساسا آدمی نبود که با بقیه لاس بزنه و ولشون کنه همیشه بقیه سمتش میومدن و تهیونگ با کمتر کسایی بهش خوش میگذشت ولی وقتی کسیو میخواست باید بدستش میاورد و خیلی کم پیش میومد برای رسیدن به کسی اینجوری بی تاب باشه و درواقع اصلا پیش نیومده بود این اولین بارش بود که بخاطر یکی اینجوری تلاش میکرد قبلا از هیچکس چندان خوشش نیومده بود فقط در حدی بودن که تهیونگ در لحظه اول خوشش اومده بودو بعد یه قرار باهاشون سریع از کارش پشیمون میشد چون همشون مشتاق بودن که تهیونگ انتخابشون کنه و تهیونگ حقیقتا دوست داشت کسیو انتخاب کنه که مثل اونا سریع وا نده و به دست و پاش بیفته برای انتخاب شدن.... میخواست وارد آسانسور بشه که چشاش قفل پوستر بزرگی که اونجا بود شد خودش بود کسی که تهیونگ حدودا یه ماهی بود برای نزدیک شدن بهش تلاش میکرد وقتی به پدرش گفته بود میخواد براش تو این شرکت کار جور کنه مرد متعجب شده بود وگفته بود کار چرا خسته میشی پسرم من همچی در اختیارت میزارم و تهیونگ اصرار کرده بود که میخواد اینجا بعنوان دستیار شخصی رئیس شرکت کار کنه و کسی از چیزی که ذهنش میگذشت خبری نداشت...
به پوستر نزدیک شدو روبه روش ایستاد قلبش با سرعت به دیواره ی سینش میکوبید انگار اون بدن متعلق بهش نبود و بدن واقعیشو پیدا کرده بودو و میخواست هرچه سریع تر از بدن تهیونگ بیرون بزنه و بره تو بدن واقعیش؛ تهیونگ قفل اون چشای مشکی تو پوستر بزرگ روبه روش شده بود چشایی به رنگ شب و تاریک انگار سرمای چشاش از تو اون عکسم تا مغزو استخوان تهیونگ و میسوزوند تهیونگ با خودش زمزمه کرد «چطور میتونه چشاش اینقد تاریک باشه»
با صدایی که از پشت سرش شنید متوجه سایه ی آدمی شد که از پشت رو هیکلش افتاده بود و همون سایه کل هیکلشو پوشونده بود برگشت که ببینه کیه و قلبش یه تپش جا انداخت صاحب اون چشما الان دقیقا روبه روش وایساده بودو با یه اخم ریز تو ابروهاش قفل چشای تهیونگ شده بود تهیونگ چند بار دهنشو بازو بسته کرد که چیزی بگه اما ذهنش مثل یه صبح زمستانی سفید سفید بود خالی از هر کلمه ای فقط مات و مبهوت به چشمای تاریک اون شخص نگاه میکرد
به حرف اومد و پرسید«چیزی تو عکس دیدی که اینجوری بهش زل زده بودی؟» تهیونگ ناخوادگاه گفت«چشات. چشات خیلی تاریکه انگار یه شب سیاهن» مرد نگاهشو ریز کردو یکم یعد گفت «تاحالا کسی چنین چیزی درمورد چشمام نگفته بود؛ و شما؟؟»

فلش بک

....... این اولین فیک من امیدوارم دوسش داشته باشین

your eyes// KOOKVWhere stories live. Discover now