زاده ی مسیح

183 18 18
                                    

سه سال بعد....

نگاهی به سیبک گلوی تورم شده ی پسر مشکی پوش که روبه روش انداخت همونطور که انگشتهاش رو دور ماگ نسکافه میپچید لب زد
«تو میدونی قصه ای سیب گلو چیه»
مرد با دوتا کهکشان مشکی نگاهی بهش انداخت
« نه نمیدونم.... تو قصشو برام بگو»
پسر هوفی کشید
«هزارتا قصه داره کدومشو بگم اخه..»

«همونی که تو بهش اعتقاد داری»
پسر جرعه ای از نسکافش نوشید و لب زد
« میگن همون سیبیه که تو گلو ادم گیر میکنه....
ولی چیزایی دیگه ای هم تو گلو گیر میکنه... مثل غم، غصه، بغض حتما که نباید سیب باشه مثل الان تو....»
نگاهی به مرد غریبه ی و عجیب روبه روش انداخت و گفت « تو بغض داری بغض تو گلوت گیر کرده»
مرد چندبار سرشو اروم به نشونه مثبت تکون داد و با صدایی ضعیف لب زد
«سیبک گلوی من قبلا قلمرو بوسه های یکی بود هرموقع بغض میکردم میبوسیدش.... خیلی وقته قلمرو گلوم رد پای حاکمش رو حس نکرده»
«قلمرو کی؟؟»

«قلمرو بوسه های تو تهیونگ... قلمروی تو گریتای من»
_____________________
زمان حال:
تهیونگ مست رو تو آغوش کشیده بود سمت در کلاپ میرفت تهیونگ تو آغوشش همش وول میخورد و حرعای عجیب میزد و میخندید نزدیک در کلاپ بود که یه جسم محکم بهش تنه زد و روبه روی پاش سقوط کرد دستاشو محکم تر دور تهیونگ پیچید که تکون خوردن بندش باعث افتادت تهیونگ نشه تعادلش رو حفظ کرد و با خشم روبه پسری که جلوی پاش افتاده بود غرید «معلوم هست چه مرگته؟؟ »
پسر ظریفی بود که موهاش بهم ریخته بود جسته ی خیلی نحیفی داشت
مردی به سمت پسر یورش اورد و از یقش گرفت و دوباره پرتش کرد طرف دیگه ای و خشم غرید «جرعت میکنی به من نه بگی ها؟؟»
جونگکوک قصد رفتن داشت و میخواست رد بشه که با صدای تهیونگ نگاهشو به اون داد
«نه.. نه جونگکوک بزارم زمین»
کوک چشاشو تو حدقه چرخوند و پسر رو زمین گذاشت
تهیونگ نگاهشو به پسر روی زمین افتاده داد
مرد سمتش خیز برداشت که تهیونگ سریع تر جلو رفت و دستاشو از هم باز کرد و جلوی پسر ایستاد
مرد با چشمهای به خون نشسته گفت «تو دیگه چه احمقی هستی برو کنار»
پسر آروم کنار بلوز تهیونگ رو کشید و لب زد «نزار منو ببره لطفا»
تهیونگ با صدایی محکم گفت «نمیبینی نمیخواد باهات بیاد گمشو برو»
مرد دستشو تو موهاش کشید و خنده ی چندشی سر داد
«و تویه هرزه میخوای مانع من بشی»
جونگکوک یه تار ابروشو بالا انداخت و دستاشو به سینه زد
پاشو بلند کرد و به دیوار تکیش داد و خیره به نمایشی تهیونگ راه انداخته بود شد
تهیونگ از اولم قصد نداشت رویه کمک کوک حساب کنه با لحنی محکم از بین دندونهاش غرید
«بهم نمیخوره بتونم دهن کثیفتو جر بدم؟؟»
مرد مشتشو بالا برد و میخواست تو دهن تهیونگ پایین بیاردش
مچش تو هوا گرفته شد و جونگکوک با یه دستش مچ مرد رو پیچ داد و پشتش برد لبهاشو به گوش مرد نزدیک کرد و آروم لب زد «اگه صورت خوشگلشو زخمی میکردی طلوع خورشید فردا رو نمیدیدی حرومزاده من صورتشو خیلی دوست دارم..... جرعت نکن دیگه دستت بهصورت زیباش بخوره»
دست مرد رو ول کرد و روی زمین پرتش کرد دستی رویه کتش کشید و سمت تهیونگ رفت مچشو گرفت و از بین دندونهاش غرید «وقتی از پس خودت بر نمیای چرا ماجرا درست میکنی؟ اگه به صورتت دست میزد کل این کلاپ رو اتیش میزدم»
تهیونگ حالتهای مستیش پریده بود مچشو از دستش بیرون اورد «من میخوام اونو با خودمون بیارم نمیتونم تنها بزارمش»
جونگکوک اخمهاش رو تو هم کشید و اروم ولی محکم و شمرده شمرده گفت «تهیونگ چرا گیر دادی به اون پسر؟»
تهیونگ ترسیده قدمی عقب رفت «من... من دلم براش میسوزه منو یاد خودم میندازه»
اخمهای کوک بیشتر تو هم رفت «تو شبیه اونی تهیونگ؟؟»
«لطفا کوک دلم براش میسوزه بیا بهش کمک کنیم»
پوفی کشید و باشه ای گفت
به یکی از بادیگاردا که همراهمشو اومده بود گفت پسر رو بغل کنه و ببره تو ماشین خودشم مچ دست تهیونگ رو گرفت و بردش سمت ماشین
_________________
با پرتو نوری که از لابه لای پنجره ی نیمه باز تو صورتش میخورد پلکهاشو باز کرد دستی رو چشماش کشید سردرد ناشی از مستی دیشب اذیتش میکرد با یادآوری بوسه خشن و اجباری دیشب لبهاشو لمس کرد دستشو روی زخم کوچیک کنار لبش کشید و لبخندی زد
از تخت بلند شد بعد از انجام کاراش سمت کلکسیونی که گوشه ی اتاقش بود رفت از تو اون شیشه پر از پارچه های توری یکی رو که گلدوزی های ظریف و زیبایی داشت برداشت جلو آیینه رعت و دستشو رو زخم صورتش کشید دکتر بهش گفته بود احتمال پاک شدنش خیلی کمه و فعلا تا پدتی باید از این نقابها استفاده کنه تور رو که نصفی از صورتش رو میپوشوند و از بالای پیشونی تا کنار چونش ادامه داشت رو روی صورتش قرار داد و بندهاشو از پشت بست تور نازکی بود و چشمش از پشت اون معلوم بود
سمت پایین رفت باید با اون پسر که هنوز اسمش رو نمیدونست حرف میزد
رو پلها که رسید کوک رو دید که راس میز نشسته و پسر دیشبی هم روی صندلی کنارش درحال صبحانه خوردن بودن یه تای ابروش رو بالا انداخت کوک هر صبح این موقع خونه نبود
پسر رو دید که دستشو سمت توت فرنگی هایی که بخاطر اون هر روز صبح به دستور جونگکوک روی میز گذاشته میشد برد
جونگکوک دستشو سمت سبد توت فرنگی برد و به مسر نزدیکش کرد
« توت فرنگی دوست داری؟»
پسر اروم بله ای گفت و مشغول خوردن شد
جونگوک دستشو تو موهای پسر برد و بهم ریختش
تهیونگ که هنوز رویه پله ها بود از این حرکت کوک ابرویی بالا انداخت و سمت میز رفت
اونا متوجه حضور تهیونگ شدند و پسر بلند شد
نگاهشو به تهیونگ دوخت
چشمهاش چیزی رو که میدین باور نمیکردن دیشب فضای کلاپ تاریک بود یا اون کور بود؟
که نتونسته بود زیبایی این الهه رو ببینه اون یه انسان نبود قطعا فرشته ای بود... اون زاده ی مسیح بود
پسر نگاه خیرش رو از اون زاده مسیح گرفت و نشست
تهیونگ با پوزخندی گوشه لبش رو صندلی دور از جونگکوک نشست
کوک یه تای ابروش رو از اینکار تهیونگ بالا انداخت و حرکتاشو زیر نظر گرفت
تهیونگ مثل همیشه نسکافشو برداشت و بدون توجه به توت فرنگی هایی که بخاطر اون به بهترین شکل روی میز چیده شده بود مشغول خوردن نسکافش شد
جونگکوک اشاره ای به توت فرنگی ها کرد و خطاب به تهیونگ گفت «توت فرنگی هات اینجان توت فرنگی»
تهیونگ پوزخندی زد و به چشماش به پسرک خیره شد در اون حین لب زد «دیگه ازشون متنفرم عزیزم»
کوک که با این حرکت تهیونگ شکش به یقین تبدیل شده بود پوزخندی زد و مشغول خوندن روزنامش شد
تهیونگ خطاب به پسرک گفت «اسمت چیه؟!»
«دریک... اسمم کره ای نیست»
تهیونگ چند بار سرشو به معنای فهمیدن تکون داد و از پشت میز بلند شد
همونطور که داشت میرفت گفت
«خب دریک من دیشب نجاتت دادم و الان بابتش جبران نمیخوام میتونی بری»
قدمهاشو برمیداشت که با صدای جونگوک ایستاد
«اون هیجا نمیره تهیونگ قراره از این به بعد تو خونه بعنوان خدمتکار بمونه و البته کسیم نداره که بخواد بره»

your eyes// KOOKVWhere stories live. Discover now