توت فرنگی یا کاکائو

159 17 5
                                    

دردی دارد با که گوید؟
گنه خود کرده تاوان از که جوید؟
___________
شروع پارت
قسمتی از آینده.......
صدای گوشیش بشدت رو اعصابش بود قطرات باران آروم آروم روی گونه های خیس از اشکش میخورد دستشو سمت گوشیش برد و با دیدن شماره جونگکوک پوزخند تلخی رو لباش نشست پس راست بور که میگفتن بعد رفتن همچی اونجوری میشه که میخواستی با این تفاوت که تو دیگه نیستی.... آیکون سبز رنگو فشار داد و صدای خش دار و غمگین پسر بزرگتر تو گوشیش پیچید گریه کرده بود؟
تهیونگ بدون حرف منتظر وایساد به حرفهای کوک گوش کنه
«تهیونگ.. لط.. لطفا برگرد.... ببین برگرد من قسم میخورم درستش میکنم من میدونم تا خودت نخای با تمام قدرتمم نمیتونم برت گردونم»
تهیونگ سرشو روبه آسمون گرفت و اجازه داد قطرات باران بدون ذره ای لطافت روی سر و صورتش بریزن
آروم لب باز کرد
«میدونی چیه کوک.. من مثل تو هر شب تو انواع کلاب ها نبودم.. من مثل تو رابطه های زیادی نداشتم من با آدمای زیادی معاشرت نمیکردم برای من عشق خلاصه میشد تو کتابا من فکر میکردم دنیای کوفتی این بیرون شبیهه دنیای کتاباس... من عشق و فقط تو کتابا خونده بودم یه عشق زیبا با سرانجامی خوش.. من هیچ تجربه ای از عشق و دوست داشتن نداشتم هیچ تجربه ای.....
من حتی نمیدونستم چطوری باید احساستمو بیان کنم خیال میکردم اگه کسی عاشقم باشه مثل کتابا برام پیانو میزنه باهام زیر بارون قدم میزنه برام داستان های قدیمی و عاشقانه میخونه...»

کوک آروم لب زد «ته.. لطفا...»
تهیونگ ولی دوباره حرف داشت پس شروع کرد«برای من عشق خلاصه میشد تو صفحه های کهنه اون کتابا کوک من هیچی نمیدونستم من نمیدونستم عشق ممکنه اینقد آسیب زننده باشه نمیدونستم عاشق شدن به این معنیه که من تیکه های قلبمو از زیر پاهات جمع کنم کوک... من احمق بودم کوک خیلی احمق بودم اینقد خودمو درگیر حسای قشنگ تو کتابا کرده بودم که خیال میکردم واقعیت همون جیزاس که اونجا مینوسه ولی نه کوک اون نبود واقعیت خیلی با اون داستانا فاصله داشت خیلی تلخ تر و مضخرف تر بود تو دنیای واقعی اصلا عشقی وجود نداره کوک... من....»
میخواست جملشو تکمیل کنه ولی بغضی که به گلوش چنگ انداخته بود اجازشو نمیداد بغضشو قورت داد و ادامه داد «من.. پشیمونم از اینکه عاشق..»
قبل اینکه جملشو تکمیل کنه صدای خش دار کوک وسط حرفش پرید«نه نه تهیونگ... تو قشنگ ترین هدیه زندگی من بودی.. نمیخوام اون حرفیو که میخواستی بگی از زبونت بشنوم ته میفهمی؟ هیچوقت اون حرفو نمیزنی خب؟»
اما تهیونگ میخواست بگه بی رحمی بود؟ آره چون یه دروغ بود ولی بزار یکبار تهیونگ بی رحم باشه پوزخندی زد و گفت «پشیمونم از اینکه عاشقت شدم جونگکوگ از اینکه وارد زندگیت شدم و دوست داشتم بیشتر از هرچیزی تو زندگیم پشیمونم»
گوشی و قطع کرد و به راهش ادامه داد......
________
پارت اصلی
دوروزی میشد از حرفای جیمین گذشته بود و تهیونگ مدام درحال فکر کردن به حرفای جیمین بود اگه این تنها راه بود چی؟ ولی چطور میتونست اینکارو بکنه؟ اصلا جونگکوک به حرفش عمل میکرد یا مسخرش میکرد و از شرکتش مینداختش بیرون؟
هوفی از شدت خسته کننده بودن افکارش کشید....
چند روز دیگه تولد کوک بود از انواع شرکتها داشت کارت هدیه و انواع هدیها میومد برای شرکت... خانم چا امروز نیومده بود و تهیونگ جاشو پر کرده بود جونگکوک طبق معمول سرش گرم کاراش بود
یه پسر جوون که پست چی بود از در شرکت وارد شد و همراه یه دسته گل و یه مینی کیک سمت تهیونگ اومد
وسایل و به تهیونگ داد و ازش امضا گرفت
تقریبا سومین گلی بود که توی امروز به دستش رسیده بود
سمت در اتاق کوک رفت تقه آرومی به در زد
با شنیدن اجازه ورود در روی لولا چرخید و تهیونگ با دست پر و وارد شد....
مثل اینکه خیلی امروز اذیت شده بود شاخ و برگ گل خیلی زیاد بود به صورتش میخورد از کلافگی اخم بامزه ای روی صورتش نقش بسته بود
کوک سرشو از رو برگها بلند کرد و به پسر روبه روش که درگیر گل بود لبخندی زد خیلی بامزه شده بود شاخ برگ گل سرو صورتشو پوشونده بودن و سعی میکرد از وسطشون سرک بکشه
آروم روبه کوک وقت بخیری گفت و گل و کیک رو روی میز گذاشت
جونگکوک بلند شد «وقت توام بخیر»
سمت سرویس رفت که آبی به دست و صورتش بزنه
تهیونگ یه نگاه به مینی کیک کرد و به خودش لعنت فرستاد نباید اینکارو میکرد ولی خب کیک طعم توت فرنگی بود و چندتا توت فرنگی روش به تهیونگ چشمک میزدن نتونست خودشو کنترل کنه از نبود پسر استفاده کرد و دوتا از توت فرنگی هارو برداشت تو دهنش چپوند سرشو که بلند کرد جونگکوک و دید که از سرویس خارج شد
روشو برگردوند و پسر کوچیکترو دید که لپاش باد کرد و آثار کیوت بازیش کنار لبش موندگار شده
صحنه ی قشنگی بود لب زیبا و براقش با رنگ صورتی کیک درهم آمیخته بود تک خنده ای کرد و سمت پسر رفت
صورتشو مماس با صورت پسر کوچیکتر قرار داد جوری که نفسش به گونه های پسر برخورد میکرد
انگشت شصتشو آروم روی لب پسر کشید و آثار کارشو پاک کرد یکم به انگشتش نگاه کرد و گفت «پس خیلی توت فرنگی دوست داری»
تهیونگ هول زده دوتا توت فرنگی دهنشو قورت داد و گفت «خب من همیشه هرچی بخوام و در لحظه میخورم بخاطر همین عادت دارم درک موقعیتم برام سخت بود»
کوک سری تکون داد و با لبخند محوی گفت «تو خودت توت فرنگی اخه بچه... بردار ببرش بخور واسه خودت»
تهیونگ لعنتی به خودش فرستاد الان حتما درنظرش یه بچه گشنه بنظر میومد آروم لب زد «نه من فقط..»
جونگکوک وسط حرفش پرید و با تحکم گفت «تهیونگ گفتم ببر بخورش.. از این به بعدم هرچی دوسداشتی بخوری بخور نیازیم نیست جلوی خودتو بگیری»
تهیونگ از شنیدن همین چندتا جمله چنان ذوق کرد که سمت کیک پرواز کرد البته دروغ بود اگه میگفت ذوقش فقط برای کیکه اون چون جونگکوک بهش این حرفا رو زده بود ذوق زده بود قلبش محکم به دیوار سینش میکوبید
کیک تو آشپزخانه شرکت برش داد و تو ظرف گذاشت همراه یه چای توی سینی قرارش داد و سمت اتاقش رفت آروم در زد وارد شد
جونگکوک سرشو بالا گرفت به پسر که با سینی طرفش میومد نگاه کرد خیلی ظریف و زیبا بود و خیلی عجیب بعضی کاراش بشدت جونگکوک و متعجب میکرد
آروم سینی رو روی میز گذاشت «اممم خب من عادت ندارم چیزی تنهایی بخورم بیا باهم بخوریم هومم؟»
پسر بزرگتر سر تکون داد
یهو تهیونگ مثل کسی که انگار تازه چیزی یادش افتاده باشه شک زده پرسید«تو که.. توکه از کیک توت فرنگی بدت نمیاد؟»
کوک لبخند محوی زد و گفت «نه تهیونگ من از توت فرنگی بدم نمیاد ولی از کیک کاکائویی متنفرم»
تهیونگ سری به نشونه فهمیدن تکون داد «خب با اینکه اصلا درمورد تنفرت باهات موافق نیستم ولی خب همین که از توت فرنگی بدت نمیاد یه تفاهم و یه بُرد برای من حساب میشه»
کوک سرسو کج کرد و گفت «بُرد برای تو!؟»
پسر کوچیکتر که میدونست سوتی بدی داده هول شد و گفت « خب هرکی با رئیس تفاهم داشته باشه بُرده دیگه اینطور نیست!؟»
«اینطوره تهیونگ اینطوره»

.........
یساعتی از مکالمشون گذشته بود و تهیونگ همین مکالمه کم رو با ذوق و شوق و کلی تشبیه و اغراق برای جیمین تعریف کرده بود
تو قلبش انگار داشتن اکلیل پخش میکردن و تهیونگ یه جا بند نمیشد و همش بالا پایین میپرید
صدای در اومد و بعدش پسر پست چی بازم وارد شد تهیونگ پوفی کشید حالت گریه پاشو به زمین کوبیدو گفت «نه دیگههه برای امروز بستههه»
رفت و کیک که تویه جعبه کوچولو بود رو گرفت و برگه رو امضا کرد
میخواست سمت اتاق کوک بره که توجهش به کیک توی دستاش جلب شد... صبر کن اون کیک کاکائویی بود؟
مگه پسر بزرگتر نمیگفت از کاکائو متنفره و الان کسی عمدا قصد اذیت کردنشو داشت؟
تهیونگ خیلی کنجکاو شده بود و کنجکاوی عین خوره به جونش افتاده بود خیره به کیک بود که توجهش به تکه کاغذ کوچیکی زیر کیک جلب شد آروم برش داشت و با دیدن متنش شروع به خوندش کرد « میدونم از کیک کاکائویی متنفری ولی خب یادته که من دوست دارم و همیشه میگفتم برای تو خریدم و خودم میخوردمش... بعدش تو کلی بهم میخندیدی... بعد دیدن این کیک امیدوارم لبخند بزنی مثل قبلا... من برای تولدت برمیگردم جونگکوک منتظرم باش... دوست دارم...(آسلی)
با تموم شدم متن شوکه به کیک نگاه کرد اون.. اون برگشته بود یا میخواست برگرده
این.. این اتفاق نباید میفتاد نه الان نه حداقل.. نه تا موقعی که نقشه جیمین رو اجرا نکرده بودند
همینطور شوکه به کیک نگاه میکرد که با صدای محکم جونگکوک سرشو بلند کرد
«تهیونگ، اون چیه تو دستت؟»
_______________
سلااممممممم خب بچها
یعنی قراره چی بشه؟
نقششون موفق میشه یا نه؟
آسلی برمیگرده؟
....
دوستون دارم

your eyes// KOOKVحيث تعيش القصص. اكتشف الآن