زاده ی شیطان

171 22 20
                                    

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی...

.........
با آبی که روس صورتش پاشیده شد لای پلک های خسته اش را باز کرد نمیدونست چقدر گذشته چند روزه که توی این زیرزمین نمور به صلیب کشیده شده
انگار زمان ایستاده بود و نمیگذشت تو این مدت حتی یک دقیقه چشمهاشو نبسته بود و هر موقع سعی کرده بود بخوابه با آبی که روی صورتش پاشیده میشد به جهنم زندگیش برمیگشت
پلگهاش خسته بود و لبهاش خشک شده بود
بدنش فقط با دوتا زنجیر کلفت نگهه داشته شد بود و اگه باز میشدند عین گلبرگی در یک صبح بهاری روی زمین فرود میومد
صدای در آهنی رو شنید و قدمهایی اروم و لرزون سمتش اومد جونگکوک نبود مطمئن بود که قدمهای اون مرد همیشه محکم و با اقتدار برداشته میشن
صدای صاحب اون قدمهای لرزون به گوشش رسید
«هیونگ»
آه پس مینجی بود
آروم سرش و بلند کرد و به پسر نگاه کرد تمام توانش رو جمع کرد و لبهای خشکش رو حرکت داد
«می... مینجی چن... چندروزه اینجام؟»
مینجی با استرس دستاشو به بلوزش کشیده و گفت
«حدودا چهار روزه اینجایی هیونگ.... هیونگ اینطوری میمیری از اینجا برو اومدم بهت بگم از اینجا بری»
آروم سرشو بلند گرد و به چشمهای پر از استرس پسر خیره شد «چطوری اومدی اینجا مینجی اگه بفهمه میدونی چی به سرت میاد؟»
«هیونگ نگران من نباش ارباب الان خونه نیست و من یواشکی اومدم کلید زیرزمین رو از یکی از بادیگاردا کش رفتم»
«هیونگ باید از اینجا بری ارباب زندت نمیزاره»
تهیونگ پوزخندی زد «اگه فرار کنمم زندم نمیزاره از دست اون شیطان نمیشه فرار کرد مینجی»
«شاید بشه هیونگ لطفا بهش فکر کن»
تخیونگ چشمهاشو بست و یا جرقه ای که به ذهنش زد سریع چشمهاشو باز کرد درسته اون هنوز یکیو داشت که میتونست ازش کمک بگیره جیمین.... نمیتونست به پدرس اطلاع بده نمیخواست اون پیرمرد که جونش به جون تنها پیرش بسته بود رو ناراحت کنه
آروم لب باز کرد «مینجی یه شماره بهت میدم بهش زنگ بزن وضعبتو براش توضبح بده اون حتما میتونه کمکمون کنه»
.............
خیلی از رفتن مینجی نگذشته بود که دوباره صدای قدمهاش تو زیر زمین سرد و نمور پیچید روبه روی تهیونگ قرار گرفت
«هیونگ زنگ زدم و الان میدونم چطوری باید از اینجا بری»
با کلیدی که در زیرزمین رو باز کرده بود زنجیرهای وصل شده به دستهای تهیونگ رو باز کرد و به پسر کمک کرد روی پاهاش بایسته کاملا همجارو چک کرده بود و میدونست تایمی که نگهبانها به زیرزمین میان چه وقتیه پس فرصت کمی داشتن
آروم تهیونگ رو بیرون برد و از زیر درختها ردش کرد
و سمت در پشتی عمارت که نگهبانی نداشت برد
تهیونگ با تعجب پرسید «میریم داخل عمارت؟»
نینجی اروم جوابشو داد «بله بیا هیونگ بهم اعتماد کن»
سمت اتاق تهیونگ رفتن و همه ی حواسشونو جمع کردن کسی اون هارو نبینه وارد اتاق که شدن تهیونگ روی تخت فرود اومد و مینجی شروع به توضیح دادن نقشه ای که به کمک جیمین سامان یافته بود کرد
_____
تهیونگ پاورچین پاورچین سمت اتاق جونگکوک رفت و بازش کرد سریع سمت کمد لباسهاش رفت و با دیدنش هیس بلندی کشید خودش بود از کمد درش آورد لباس مخصوص موتور سواری کوک.....
لباس تن کرد و سمت در پشتی حرکت کرد کلاه کاسکتو تو دستش فشرد
با راهنمایی هایی که مینجی بهش کرده بود تویهحیاط پشتی پارکینگی رو دید که به گفته ی مینجی مخصوص ماشین های کوک که خیلی دوسشون داشت و ازشون استفاده نمیکرد بود و همچنین موتور نازنینش
سمت موتور رفت تو دلش از جیمین که مجبورش کرده بود موتور سواری رو تویه لندن یاد بگیره تشکر کرد
شبهایی که با جیمین کورس موتور میزاشت و یادش اومد
سوار موتور شد و کلاه کاسکت رو سرش گذاشت
اون میتونست دستشو روی فرمون موتور فشار داد و موتور از جاش کنده شد
سمت در عمارت روند
دوتا نگهبان سریع جلوشو گرفتن
به گفته ی پینجی نگهبانهایی که بیرون رفتن کوک رو از عمارت دیده بودند تغییر شیفت داده بودند و این نگهبان ها نمیدونستند که کوک صبح زود از عمارت بیرون رفته
رو به نگهبان با صدایی که سعی میکرد دو رگه و شبیه به ارباب اونها باشه لب زد «بازش کن»
نگهبان سری کج کرد و مشکوک بهش نگاه کرد «ار.. ارباب شمایین؟ »
نمیدونست اگه حرف میزد ممکنه صداشو بشناسن یا نه با خودش درگیر بود که یکدفعه ای در باز شد و نگهبان ها با تعجب و ترس بهم نگاه کردن و تا اومدن به خودشون بیان مینجی از تویه اتاق نگهبان پا به فرار گذاشت و نگهبانها سمتش هجوم بردن و تهیونگ از فرصت استفاده کرد و به موتور گاز داد و موتور عین طوفان به حرکت در اومد
نگهبانها سمت در دوویدند و با ماشینی که داشت داخل میومد قالب تهی کردن
اون کوک بود
کوک متعحب به موتورش نگاه کرد و بعد با اخم روبه نگهبان غرید «برگردم خودتونو مرده فرض کنین»
اینو گفت و فرمون رو پیچوند پاشو روی گاز فشار داد و ماشین با سرعت سمت جاده حرکت کرد
پشتش نگاه کرد اون ماشین... ماشین کوکه؟
با دیدن ماشین ناخوداگاه از سرعتش کم شد دستاش یخ کردن و از روی فرمون موتور شل شدن
جونگکوک با یه حرکت خودش رو کنار موتور رسوند وشیشه رو پایین داد به هیچ وجه فکر نمیکرد اون پسر معصوم تا این حد بتونه پیش بره رو به تهیونگ که یعی میکرد سرعتشو بیشتر کنه غرید «همین الان اون لعنتی رو نگهه دار تهیونگ»
تهیونگ نگهاشو به ماشین کنارش دوخت دندوهاشو روی هم فشار داد «نمیخوام گمشو»
«گفتم وایسا بچه ی احمق با این رانندگیت خودتک به کشتن میدی... تا کی میخوای از من فرار کنی هرجا باشی من پیدات میکنم احمق»
تهیونگ که تمام بدنش میلرزید و نمیدونست بخاطر باد سردیه که به بدنش میخوره یا بخاطر حرفهاییه که اون پسر با دونهای روی هم فشرده بهش گفته
با تمام توانش داد زد «تا موقعی که نفس داشته باشم ازت فرار میکنم شیطان»
اینو گفت و تمام قدرتشو روی فرمون موتور خالی کرد موتور از جا کنده شده و از ماشین کوک فاصله گرفت
جونگکوک سدی که برای عصبانتیش ساخته بود داشت ریزش میکرد سرش رو به انفجاره بود و حرفی که اون پسر بهش زد وا تمام سلول های مغزش اکو شد
با دیدن موتور که بطور ناشیانی حرکت میکرد دستهاشو روی فرمان کوبید
یک لحظه چشمهاشو از شدت سر درد بست با فریاد سرشو از شیشه ماشین بیرون برد
«تهیونگ مواظب باشششش»
آخرینچیزی که شنید صدای فریاد شیطان مورد علاقه ی زندگیش بود صدای فریادش با همیشه فرق داشت هاله ای تز ترس و نگرانی تو صداش بود؟ یا تهیونگ دوست داشت اینجوری فکر کنه طعم گش مانند خون رو توی دهنش حس کرد و با لبخندی که از صدای نگران اون زاده شیطان روی لبهاش اومده بود چشمهاشو بست
______________
نمیدونست این چندمین سیگاریه که از جعبه طلایی رنگ در میاره و تنشو به شعلهای آتیش محکوم میکنه
دود سیگار رو سمت پنجره بیرون داد و چشمهاشو از شدت سر دردی که چند روزه امونش رو گرفته بود بست
با صدای ضعیف و آروم عامل تمام سردرد های چند روزش
سرشو سمت پسر برگردوند
«آ... آب»
سمت پسر رفت و لیوان آبی پرد کرد دستش رو زیر سر پسر قرار داد و بالا اورد لیوان رو اروم به لبهایی که الان فهمیده بود قلبی شکلن نزدیک کرد
لبهاش رو با آب تر کرد و جرعه ای ازش نوشید
به زاده شیطان نگاه کرد موهاش ژولیده برخلاف تمام روزها اصلا مرتب بنظر نمیرسید لباسی که آخرین بار تو اون ماشین تنش بود هنوز به تن داشت و کلافگی از چهرش کاملا مشخص بود و تهیونگ با خودش گفت که اون در هر صورت زیباست... در هر صورت شبیهه اثر هنری به سرقت رفته ای میمونه که تمام جهان براش حاظرن خونهای زیادی بریزن
جونگکوک خیره نگاهش کرد «پس به هوش اومدی« زیبای سرکش من»
نگاهش رو از اون دوتا تیله ی کهکشانی گرفت به دستاش که دور هم روی شکمش پیچیده بود دوخت
انگشتاشو بیشتر دور هم پیچید و با لحنی که میخواست حداقل یکم از گناه کاری که کرده کم بشه لب زد «من.. من نمیخواستم ازت فرار کنم کوک... نه الان که با تموم اون سختیا بدستت اوردم»
پسر بزرگتر پوزخندی زد و چشمهاش دیگه اون هاله ی نگران چند دقیقه پیش رو نداشتن زبونشو روی پیرسینگ لبش کشید و گفت «اما وضعیتی که الان توش هستی اینو نشون نمیده پرنسس»
تهیونگ لبهاشو جلو فرستاد باید تمام تلاششو میکرد که وضعیت از اینی که هست بدتر نشه «من... من نمیخواستم فرار کنم فقط میخواستم ببینم تا کجا دنبالم میای»
برق شیطنت توی نگاه جونگکوک یک لحظه درخشید و سریع نگاهشو خونسرد کرد «تو چهره معصومی داری توت فرنگی سرکش من ولی درونت یک شیطان کوچولو زندگی میکنه و من اونو دوست دارم تهیونگ»
اونو به شیطان توصیف کرده بود؟
شایدهم درست میگفت تهیونگ بخاطر داشتن اون زاده تاریکی خیلی کارها کرده بود که با تمام خط قرمزهایی که قبلا توب زندگیش داشت مخالف بودند
«تو داستان فرشته ای که عاشق شیطان شد رو شنیدی جونگکوک؟ »
منتظر جواب پسر نشد و ادامه داد
«تموم فرشتها از عشق خدا سهمی دارند و عشق خدا بین همشون تقسیم شده اونا به وجود میان که عاشق خدا باشند ولب خدا عشق رو ببن همه ی اونها تقسیم میکنه با این وجود که عشق هر کدوم از اونا فقط مخصوص خدای نه کس دیگه ای..... یک روز فرشته ای میخواد یا تمام یک عظق رو داشته باشه یا هیچ عشقی نداشته باشه
اون شیطان رو میبینه کسی که هیچ عشقی نداره و معنی عشق رو نمیدونه باا خودش فکر میکنه که اگه عاشق شدیطان باشه و عشق رو به اون یاد بده تمام عشق شیطان برای اون میشه... اون فرشته تمام یک عشق رو میخواست نه عشقی نصفه نیمه... بخاطر همین عاشق شیطان شد»
چشمهاش خیره به دو تیله مشکی جونگکوگ که طوفانی درش پیدا بود دوخت و ادامه داد
«من تمام عشق تورو میخوام زاده شیطان من»
____________
سلام لاوام
ازتون انتظار کامنت و ووت دارم
میخواستم آپ نکنم ولی گفتم در حق کسایی که تا این لحظه کنار «چشمان تو» بودن بی انصافی میشه
پس لطفا حمایت کنین

your eyes// KOOKVWhere stories live. Discover now