شروع اروم عشق

185 26 0
                                    

خیال روی کسی در سر است هر کس را
مرا خیال کسی که از خیال بیرون است
______
شروع پارت

:
الان بالم لب لعنتی از کجا بیارم اخه
هوفی کشید و برای چک کردن اوضاع طبقه بالا رفت یهو فکری به ذهنش رسید سریع گوشیشو در آورد به یکی از خدمتکارا که جزو دوستاش بود زنگ زد بهش گفت بره تو اتاقش و یه جعبه از تو کمدش بیاره و آدرسم بهش داد و گوشیو قطع کرد سمت خانوم چا (منشی) را افتاده و پرسید «رئیس نمیره خونه»
خانوم چا با لبخند گفت «نه فعلا مهمون داره»
از سنیدن این خبر خوشحال شد پس هنوز وقت داشت حالا که با خانوم چا تنها بود وقت داشت تا یکم احساس کنجکاوی که طی این مدت قلقلکش داده بود و برطرف کنه پرسید «خانوم چا میتونم در مورد یسری مسائل ازتون سوال کنم»
منشی که انگار میدونست تهیونگ چی میخواد بپرسه یکم مردد به در اتاق جونگکوک نگاه کردو آروم سمت تهیونگ رفت «چه سوالایی؟»
تهیونگ یکم این پا و اون پا کرد و آخر دلو به دریا زد و گفت «آقای جئون با کسی رو رابطس؟ یعنی معشوقه داره؟»
ختنم چا که انگار سرش درد میکرد برای این بحثا گفت «پسر مگه نمیبینی هر روز یه مشت دختر میرن تو اتاق معشوقش کجا بود»  و بعد آهی کشید و گفت البته تا قبل اون اوضاع اینجوری نبود
آبروهای تهیونگ ناخوداگاه بالا پرید و نسبتاداد زد «اون؟»
خانم چا آروم گفت«چتههه الان میشنوه هردومونو میکشه آره اون آسلیو منظورمه اونی که رئیس عاشقش بود یعنی هنوزم هست»
جمله ختنم چا تو سر تهیونگ اکو شد عاشقش بود و هنوزم هست؟ یعنی یکی تو زندگیشه و دوسش داره
تهیونگ لبای خشکشو تر کرد «خب خب الان کجاست»
ختنم چا تکونی به هیکل تپلش داد«هعی پسر جان رفت یعنی مجبور شد بره نمیدونم تا چه حد خانواده رئیسو میشناسی ولی پدربزرگ ایشون خیلی سخت گیره از اینکه قبل ازدواج دو نفر باهم قرار بزارن بشدت بدش میاد و حتما باید اول به اون معرفیش کنن و زیر نظرش برن قرار موضوع مال دوسال پیشه رئیس هنوز اینقد پخته نبود و عاشق یکی از دخترای رئیس شرکتهای همکاراش شد و آسلی خیلی زیبا و دوست داشتنی بود و بشدت عاشق بود رئیس هم خیلی دوسش داشت الان میبینی چقد بی حسله و سرده؟ خیال میکنی با آسلی هم اینطوری بود نه بشدت بهش اهمیت میداد و مثل موم تو دستای اون دختر بود خیلی عاشقش بود و روزهایی خوبی و میگذروندند تا پدر بزرگ رئیس فهمید بشدت از اینکه بدون اجازه اون قرار گذاشته عصبانی شد و رفت سراغ آسلی و اونم دختری بود ک از اولم تو آمریکا بزرگ شده بود بشدت ناز پرورده بود با دوتا تشر ترسوندش و از جونگکوک جداش کرد مدر آسلیم دوباره فرستادش آمریکا وای رئیس هنوزم دوسش داره خودم خیلی وقتا میبینم ک عکس کوچیکی ازش رو کشو میزشه میبینه و سیگار میکشه بعد اون شباشو تو کلوپا گذروند و این دخترایی ک میان فقط بخاطر اینه که یکم از فکر به آسلی بیرون بیاد و البته هیچکدوم از اینکارارسو پدبزرگش نمیدونه اگه بدونه که واویلا میشه فقط من میدونم و چند نفری که قبل تو اومدن کسیم از ترس جونش نمیتونه دهن وا کنه»
تهیونگ خیره به صورت خانم چا گیج و منگ بود کاملا مسیرو اشتباه اومده بود این پسر عاشق بود و تهیونگ هیچ شانسی در مقابلش نداشت ولی تهیونگن عاشق بود عاشق چشمهاش
با زنگ گوشیش رشته افکارش پاره شد جواب داد و به سمت پایین رفت
با دیدن دوستش براش ذوق کرد و هه سو که یکی از خدمتکارا بود و بشدت تهیونگو دوست داشت سریع جعبه رو بهش داد و رو به تهیونگ گفت «عروسک خوشگلم مراقب خودت باش میبینمت»
تهیونگ براش دست تکون داد و راهیش کرد که بره و چندتا بوس پروازی براش فرستاد
جعبه رو همراهش برد تو سرویسبهداظتی بالم لب و دراورد اروم رو لباش خیلی کمرنگ کشید یه قوطی استوانه ای کوچول برداشت و اکلیل کمی که توش بود از بالا رو سرش خالی کرد و سرشو یکم تکون داد زیاد معلوم نبود تو آیینه به خودش خیره شد.....برگشت تو سالن  منتظر بود که جونگکوک از آسانسور پیاده شد و مستقیم به سمت در رفت
تهیونگ مثل جوجه اردک دنبالش راه افتاد و سمت ماشین رفتن
پشت رول نشست و سیگاری از توی جعبه فلزی که همیشه همراهش بود دراورد پسری که دوروزه براش کار میکرد و بشدت ساکت بود کنارش نشست نیم نگاهی به پسر کنارش  که از همون روز اول زیباییشو تو دلش تحسین میکرد انداخت براش خیلی تعجب برانگیز بود که چنین پسری با اون خانواده و پدری که همه میدونستن تک پسرش تمام زندگیشه چه لزومی به اینکار داشت این پسر هیچی از اینکارا نمیدونست و بشدت ظریف بود جوری که دوتا کاغذ دستش میدادی ممکن بود دستش خراش برداره
ماشین ک روشن کرد و سمت خونه راه افتاد ماشین غرق سکوت بود و فقط صدای ضعیف باد که از پنجره وارد محوطه ماشین میشد به گوش میخورد
نمیدونست چرا ولی دوست نداشت سکوت بیشتر از این ادامه پیدا کنه روبه پسری که مثل همیشه ساکت بود و داست با ناخنهاش بازی میکرد گفت «دوسداری فردا بریم نمایشگاه مینگیو!؟  »

تهیونگ سر بلند نکرد و همینطور لب زد «من خیلی به هنر علاقه دارم ولی خب اگه شما میگین کار دارین پس به منم احتیاج دارین دیگه»
جونگکوک نگاهی به موهای بلوند پسر که کمی تاب داشت و تا رو پیشونیش میومد انداخت و باز نگاهشو به جاده دوخت
« با اینکه همچنان نظرم عوض نشده و بنظرم فقط چندتا خط و نقطن ولی میریم»
پسر کوچیکتر سرشو بالا آورد به نیم رخ جذاب مرد کنارش نگاهشو دوخت از عوض شدن تصمیمش تعجب کرده بود ولی اینقد غرق در نیمرخش شد که تعجبش در هاله های زیبایی نمیرخ اون مرد گم شد پیرسینگ لبش ک از نیم رخم معلوم بود موهای مشکیش که الان دیگه از اون حالت صبح خارج شده بود و دسته ای ازش روی پیشونیش قرار گرفته بود
اخمی که هنگام رانندگی تو ابروهاش بود و رسید به چشمهاش چشمهایی که تهیونگ هر وقت نگاشون میکرد مصمم تر میشد که این مردو بدست بیاره چشمایی که به رنگ شب نقاشی شده بودن
غرق در شب اون چشمها بود که با صداش از جاش پرید «باز که زل زدی بهم خیلی اینکارو انجام میدی وقتایی که سرم تو برگهاس و یه گوشه وایمیسی سنگینی نگاهت میفهمونه بهم که داری نگام میکنی»
تهیونگ که تا اونموقع خیال میکرد دید زدناشو نفهمیده  تته پته کنان گفت «خب خب نه من نگاه نمیکنم یعنی میکنم خب چیزه چشات چشات» خودشم میدونست داره چرت میگه سرشو انداخت پایین و اروم زیرلب گفت معذرت میخوام
تا مقصد دیگه هیچ حرفی بینشون زد نشد....
ماشین رو تو محوطه عمارتی که دورتر از شهر بود پارک کرد و هردو پیاده شدن پیاده شدن تهیونگ همانا و یک هیولای سیاه سمتش یورش آوردن همانا تهیونگ هیچ تصوری از وضعیتش نداشت نمیدونست اصلا اینی که به سمتش میاد چی هست فقط متوجه بود باید فرار کنه پا به فرار گذاشت و شروع کرد جیغ و داد کردن و اصلا به صدایی که میگفت «ندو بدویی دنبالت میاد نترس بچه ندو»
اهمیت نداد و دویید که جونگکوک جلوش ظاهر شد و همونطور که میدووید پرت شد تو بغلش هردو دستاشو مشت شده بالا برده بودو از ترس خودشو جمع کرده بود
پسری که بغلش بود بشدت کیوت و ظریف بود شک نداشت تا بحال تو سگ به این بزرگیو تو چند فرسخیشم ندیده بهش حق میداد بترسه میدونست اون شاهزاده عمارت پدرش بود قلبش عین گنجشک میکوبید و جونگکوک کاملا بالاو پایین شدن  قلبش رو روی قلب خودش حس میکرد عین یه بچه ترسیده بود و چسبیده بود بهش بم که دیده بود صاحبش جلوش ایستاده اروم روبه ردی پاش نشسته بود و دم تکون میداد تهیونگ بدون اینکه سر بلند کنه گفت «چیشد رفت؟» 
نمیخواست از بغلش بره بیرون حداقل نه تا وقتی که قلبش هنوز عین گنجشک میزد گفت «نرفته ولی نشسته ولی اگه از بغلم بیای بیرون باز دنبالت میکنه» اینو گفت و آروم دستشو دور تهیونگ حلقه کرد
«پس پس چطوری بریم؟»
جونگکوک گفت« من یه فکری دارم»
این حرفش مصادف شد با بلند کرد تهیونگ یه دستشو زیر گردنش و یکیشو زیر پاش برد و به آغوشش کشید و گفت «اینطوری پرنسس»
تهیونگ از چیزی که از دهن اون آدم شنید و کاری که کرد قلبش بشدت بیشتری شروع به تپش کرد این آغاز یک عشق بود؟ شاید از نطر تهیونگ خوش خیال اینطوری بود

your eyes// KOOKVWhere stories live. Discover now