شکلات داغ

208 27 10
                                    

به من نگاه کن چیزی جز تصویر خودت نمیبینی..
......
شروع پارت

یکم تو جاش وول خورد از تختش بلند شد دیشب اصلا راحت نخوابیده بود حقیقتا هیچ جایی بجز خونه خودش و عمارت پدرش نمیتونست خوب بخوابه بلند شد سمت سرویس اتاق رفت
از پله ها پایین اومد هیچ تصوری نداشت کجا بره که خدمتکار از بلاتکلیفی درش اورد
«آقا تو آشمزخونه منتظرتون هستن»
سنت اشپزخونه رفت و جونگکوک رو دید که پشت میز صبحانه نشسته و با تبلت رو میز ور میره اروم سلام داد
جونگکوک سرشو بلند کرد و با لبخندی محو جواب سلامشو داد و ازش خواست بشینه و باهاش صبحونه بخوره تهیونگ اما یکم معذب بود بهرحال اون الان سر کار بود و جونگکوک رئیس محسوب میشد
همینطوری زل زده بود به توت فرنگیای داخل ظرف که با صدای جونگکوک یکم از جا پرید«بچه خب بجا نگا کردن بیا بخور الانم داری با نگاه میخوریشون پس بشین سر میز و بخور دیگ»
تهیونگ اروم نشست و یدونه توت فرنگی سریع برداشت
جونگکوگ دستاشو دو طرف میز گذاشت و گفت «از خانوادت خبر دارم تهیونگ میدونم چطوری بزرگ شدی خیال که نمیکردی بدون تحقیق گذاشتم دستیارم بشی میدونم پدرت و ادمای اطرافت چطوری باهات برخورد میکنن حقیقتا اولش که برای کار پیشنهاد داده بودی جا خوردم خودتم میدونی این محیط برای آدمی مثل تو اصلا مناسب نیست ولی حب دلیلش بخودت ربط داره فقط خواستم بگم تا موقعی که بهش عادت میکنی به خودت سخت نگیر»
تهیونگ سرش که پایین بودو بالا گرفت و به چشمهاش نگاه کرد اون این حرفا میزد بدون اینکه بدونه دلیل اینجا بودن اون دوتا یاقوت سیاهن
میخواست لقمه بعدی رو برداره که با یاد اوری پدرش و اینکه یک روز تمام باهاش حرف نزده بود چشاش پر اشک شد چطور تونسته بود فراموشش کنه؟ چطور بدون شنیدن صداش دووم اورده بود
نمیدونست چیشد که اشکش ریخت روی نون تست تو دستش
با دیدن قطره اشکی که روی نون تست دست پسر ریخت با تعجب سرشو بلند کرد واقعا داشت گریه میکرد؟
با تعجب پرسید«تهیونگ خوبی؟»
پسر سرشو به نشونه منفی تکون داد و اروم همونطور که سرش پایین بود زمزمه کرد «پدرم، یک روزه که نه دیدمش نه باهاش حرف زدم الان حتما خیلی دلش برام تنگ شده منم دلم براش تنگ شده»
این حجم از حساس بودن پسر روبه روش رو نمیتونست درک کنه بخاطر یک روز ندیدن؟ اروم دستشو سمت صورت پسر برو با شصتش قطره اشک زیبایی که از چشمهاش ریخته بود و پاک کرد خودشم نمیدونست دلیل اینهمه مهربونی با پسر روبه روش چیه فقط میدونست اون بشدت حساسه و باید بهش توجه کنه
گفت «گریه نداره بچه الان که رفتیم شرکت به راننده میگم برسونتت عمارتتون پدرتو دیدی برگرد»
تهیونگ با ذوق سرشو بلند کرد و گفت «واقعا اجازه میدی تو تایم کاریم برم؟ مرسی جونگکوک» سریع هردوتا دستشو و گذاشت جلو دهنش و با چشای گشاد شده آروم گفت «معذرت معذرت میخوام»
کوک سر تکون داد یه اشکالی نداره گفت و از سرجاش بلند شد
___________
هوا بشدت سرد بود و برگ درختا تو دست باد میرقصیدن راننده تا جلوی عمارت آورده بودش و تهیونگ با سرعت وارد عمارت شد از در ورودی داخل رفت و با دیدن پدرش خودش رو تو آغوش گرمش جا داد کلی از سر و کلش بالا رفت و بوسش کرد پدرش با قربون صدقه جواب بوسه های تنها دلیل زندگیش رو میداد
«دلیل زندگیم دلم برات تنگ شده بود»
تهیونگ بینیشو بالا کشید و گفت «منم باباااااا»
و شرول کرد به بوسیدنش بالاخره رضایت داد و سمت خدمتکارا رفت اونام انگار خیلی وقت بود پسر اروم و زیبای عمارت رو ندیده بودن از دیدنش بشدت خوشحال شدن و شروع به قربون صدقه رفتنش کردن تهیونگ خیلی دلش برای کتاب هاش تنگ شده بود سمت اتاقش رفت با اینکه فقط یک روز از کتابهاش دور بود ولی کلی دلش تنگشون شده بود به خودش قول داد حتما شب که برگشت بشینه یکیشونو تا میتونه بخونه.....
از اهالی عمارت خدافظی کرد منشی جونگکوک براش آدرس اتلیه مینگیو و فرستاده بود که بره اونجا و گفته بود جونگکوکم رفته
......
سمت در آتلیه به راه افتاد هنوز جمعیت زیادی نیومده بودن وسط سالن ایستاد جونگکوک و دید که خیره به یه تابلوی بزرگ ایستاده و معلوم بود محو تابلو شده
و تابلو یه دخترو نشون میداد با لبخندی بزرگ و زیبا و موهای به رنگ قرمز  و چشمهایی کشیده تابلو قشنگی بود
با صدای مینگیو نگاه از جونگکوک گرفت «هعی تهیونگ خوشحالم دوباره میبینمت»  تهیونگ همچنینی گفت و اروم به سمت مینگیو رفت جونگکوک اینقد محو تابلو بود که حتی حضورش رو هم حس نکرده بود  مینگیو دوتا شکلات داغ دستش بود یکیشو سمت تهیونگ گرفت و گفت
«بفرمایید پرنسس اینم اون آرزویی که اونروز بخاطر من خراب شد»
تهیونگ از اینهمه با ملاحظه بودن مینگیو لبخندی زد و تشکر کرد
مینگیو نگاهی به کوک کرد و گفت «میدونی چرا اینقد محوش شده؟»
تهیونگ با چشمهای کنجکاوی بهش نگاه کرد که مینگیو دوباره شروع کرد
«اون آسلیه... نمیدونم میشناسی یا نه ولی بعیده خانم چا برات نگفته باشه اسلی درواقع دوستمون بود یعنی دوست من و عشق کوک هرسه تامون دوست بودیم البته من و کوک رابطه نزدیکی باهم نداریم تنها کسی که مارو بهم وصل میکرد آسلی بود همیشه مارو بهم نزدیک میکرد و مجبورمون میکرد همدیگرو تحمل کنیم و واقعانم دوست خوبی برام بود اون تابلورو به اصرار خودش کشیدم البته نشد هیچوقت ببینتش قبل تموم شدنش از اینجا رفت»
تهیونگ با اینکه میدونست ولی بازم احساس کنجکاویش قلقلکش داد و پرسبد «چرا،  چرا رفت؟»
مینگیو تک خنده ای کرد و گفت «خب تهیونگ همه مثل پدر تو بچهاشون و عین شاهزاده بزرگ نمیکنن پدر ما تو تزبیتمون دخالتی نداشت چون پدربزرگم نمیزاشت و پدربزرگم بشدت با روابط دختر پسرای امروزی مخالفه تا موقعی که زیر نظر خودش سر قرار نری هیچوقت نمیزاره بری قرار منم بخاطر همین خیلی وقته طردم کرده البته من واقعا نمیتونستم بخاطر این قوانین مزخرف از زندگی عادیم دست بکشم و کوک اون آسلی رو خیلی دوست داشت و پدرزگم اون دخترو مجبور کرد بره»
تهیونگ آروم سر تکون داد پس واقعا دوسش داشت پس چشمای مشکی روزی با عشق به اون دختر نگاه میکرده
لبخند غمگینی زد خوش خیال بود که فکر میکرد میتونست قلب اون مرد و بدست بیاره ولی شاید میشد شاید.....
مینگیو روبه تهیونگ گفت «خب از کدوم تابلو خوشت میاد میتونم بهت هدیش بدم»
تهیونگ گفت «اممم خب همشون قشنگن ولی نیازی به هدیه نیست»
«هست پرنسس تو لایق همشونی»
تهیونگ از حرفای مینگیو لپهاش رنگ صورتی گرفت این پسر بشدت با ادب و جنتلمن بود ولی نمیتونست قلب تهیونگ رو به لرزه بندازه ولی اون دست سردی که صبح روی صورتش کشیده شده بود اون چرا اون میتونست قلبش و رو بشدت بلرزونه
تهیونگ باز به کوک خیره شده جونگکوکی که با دقت نثل یک دوربین عکاسی که میخواست صحنه مقابلش رو ثبت کنه به قاب عکس روبه روش زل زده بود
مینیگو سمت کوک رفت و گفت «برات میفرستمش عمارتت»
کوک آروم سر تکون داد و سمت تهیونگ گفت «بریم»
هردو سمت ماشین رفتن تهیونگ با خودش فکر کرده بوددکه امروز حتما باید جیمین رو میدید این وضعیت دیگه نمیتونست اینطوری ادامه پیدا کنه نباید ادامه پیدا میکرد
به نیمرخ مرد کنارش زل زد اخمی تو ابروهاش بود و به فرمان فشار میاورد
«تموم نشد!؟»
تهیونگ اروم لب زد «چ.. چی؟»
«زل زدن به من»
تهیونگ سرشو پایین انداخت زیر لب ببخشیدی گفت
تا شرکت هیچکدوم حرفی نزدن جونگکوک پیاده شده و خطاب به تهیونگ گفت «امروز سرم درد میکنه میرم خونه توام مرخصی»
تهیونگ اصلا درکش نمیکرد صبح رفتارش خیلی خوب بود و حالا..... پوفی کشید و به رانندش زنگ زد که بیاد دنبالش و مقصد و خونه جیمین در نظر گرفت
________
جیمین درو که وا کرد خودشو تو بغلش جا داد
جیمین متعجب گفت «ته چته عزیزم؟»
«چیم دیگه نمیتونم این وضعیت و تحمل کنم خسته شدم دلم برای کتاباهام تنگ شده برای شکلات داغام... اونم اونم بهم بی توجهه یعنی بی توجه نیست یروز مهربونه یروز سرد صبح مهربون بود و من پیش خودم فک کردم لابد دیگه تمومه ولی الان یجوری برخورد کرد باهام که امم نمیدونم»
جیمین نگاه مرددی بهش کرد و گفت «ته تو که ازش انتظار نداری تو یه هفته عاشقت بشه بعدم مگه پشت تلفن نگفتی یکی دیگه رو دوست داشته»
«آره چیم دوستش داره ولی من میخامش چیم اون فرق میکنه اون بقیه نیست اون جونگکوکه من.. من واقعا حس میکنم دوسش دارم»
جیمین یکم مردد بهش نگاه کرد و گفت «ته خب من یه فکری چند روزه زده به سرم ولی فکر نکنم زیاد درست باشه ولی خب تورو.... خب تورو بهش میرسونه»
تهیونگ با نگاه امیدوارانه ای خیره بهش گفت «بگو دیگ چیم چه فکری هرچی باشه انجامش میدم»
«خب.. خب.. ببین تهیونگ تو حالا حالاها هیچ شانسی برای عاشق کردنش نداری بهرحال آدم اگه یکیو دوست داشته باشه هیچوقت نمیتونه سریع عاشق یه آدم دیگه بشه پس تو باید اینقد بهش نزدیک شی که کسی جز تورو نبینه یعنی یعنی ازدواج کنین»
تهیونگ چشاش تا حد امکان گشاد شد «از... ازدواج آخه چطوری!؟»
«مجبورش میکنیم تهیونگ مجبورش میکنیم باهات ازدواج کنه»
تهیونگ پوفی کشید و گفت «چیمم چطوری مجبورش کمیم اخه»
«ببین ته تو گفتی از پدربزرگش حساب میبره و فکر میکنی چرا با به تحقیق ساده میشه فهمید که تمام سرمایه های جئون بزرگ برای نوشه به شرطی که اون نوه سر به زیر باشه جونگکوکم بخاطر همین داره جوری رفتار میکنه که انگار هیچ کاری نمیکنه ولی درواقع تو بهتر از من میدونی و دیدی که اون با دخترا لاس میزنه و اصلا کارای باب میل پدبزربزرگش انجام نمیده ما باید از همین استفاده کنیم و کاری کنیم که تو مراسمی که برای تولدش  تو این هفته برگزار میشه تورو بعنوان همسرش معرفی کنه»
تهیونگ نفسی که تو سینه حبس کرده بود بیرون داد «ول... ولی این...  این خیلی بی رحمی نیست؟»
«این تنها راهه ته تصمیم با خودته»
____

دوستون دارم.... اگه نقطه ضعفی تو نوشتن دارم یا برای داستان ایده ای دارین بگین دوست دارم بشنوم و اینکه من دارم بخاطر شما مینویسم حالا ینفر باشین یا صدتا لطفا اگه دوست دارین فیکو بهم بگین

your eyes// KOOKVWhere stories live. Discover now