سرآغازی برای او....

167 20 3
                                    

ای دل دویدن در پی آن بی وفا بس است
گر تو  هنوز سیر نگشتی مرا بس است

شروع پارت:

سرشو بلند کرد و خیره به چشمهایی که مشکوک نگاش میکردن آب دهنشو قورت داد الان باید چیکار میکرد
کاغدو تو دستش مچاله کرد و دستشو سمت عقب برد کیک و جلوی کوک گرفت
کوک با حالتی که کنجکاوی ازش میبارید با تحکم گفت
«چی پشتت قایم کردی کیم تهیونگ سریع بدش به من»
نمیتونست نمیخواست صاحب اون چشمهای مشکی که الان خشم ازشون میبارید متعلق به اون بود باید تا قبل اومدن آسلی مال اون میشد هیچی به ذهنش نمیرسید یهو ذهنش جرقه ای زد
«شماره.. شماره بود پسری که کیک و آورده بود همونی بود که امروز تمام هدیه هارو میاورد فکر کنم ازم خوشش اومده ولی نتونسته بگه تو یه تیکه کاغذ احساسشو نوشته با شمارش و دادش بهم همین»
گره تو ابروهای کوک بیشتر شد و با تحکم و کمی عصبانیت لب زد «اینجا جای اینکاراس کیم تهیونگ؟ اون پست چی لعنتی اگه جلو من اینکارو میکرد گردنشو خورد میکردم و تو بدون هیچ حرفی اون کاغذ لعنتی رو گرفتی»
تهیونگ فهمید گند زده ولی بهتر از این بود که اون نوشته رو میخوند آروم لب زد «من کار اشتباهی نکردم فقط... فقط ازش گرفتمش همین قصد نداشتم بهش زنگ بزنم...»
جونگکوک کمی به کیک نگاه کرد و ابروهاش درهم رفت کاکائو؟ کی میتونست اینکارو کرده باشه؟ بجز آسل...
نمیخواست بهش فکر کنه عقب گرد کرد و سمت اتاقش رفت تهیونگ موند با ذهنی که هنوز از شوک بیرون نیومده بود... ولی باید تصمیمتو تا قبل از برگشتن آسلی میگرفت نمیتونست بزاره تمام کارهاش بی نتیجه بمونه.....
__________
روبه روی رستورانی بزرگ ایستاده بود انگار سرما قصد نداشت یکمی از جایگاهش کنار بره و هوا هنوز بشدت سرد بود پالتوشو دور خودش تنگ تر کرد و سمت ورودی رستوران قدم برداشت تو این مدت فکراشو کرده بود یا نتیجه میداد یا همچی برای همیشه تموم میشد
دیروز با کوک قرار گذاشته بود بهش گفته بور باید موضوع مهمی رو باهاش مطرح کنه و الان اون اینجا بود دقیقا روبه روش روی صندلی نشسته بودو با چشمهای تاریکش به تهیونگ خیره بود
شاید این تصمیم اشتباه بود شاید نباید اینکارو میکرد
شاید حرف جیمین که بعد از اینکه از تصمیمش باخبر شده بود بهش گفته بود«تهیونگ.. تو.. توی خانواده ای بزرگ شدی که هیچوقت هیچکس باهات بدون لطافت حرف نزده توی اون عمارت عین شاهزادها قد کشیدی و از دور و نزدیک محبت و عشق دریافت کردی هیچوقت اجازه ندادیم ذره ای نگرانی و ترس تو وجودت ریشه کنه هیچوقت کسی باهات برخورد سرد نداشته... مطمئنی میخوای اینکارو بکنی؟ شاید اون مثل ما نباشه تهیونگ»
تهیونگ به همه اینحرفا فکر کرده بود ولی به قدری عاشق چشمهای مقابلش بور که نمیتونست اهمیتی به اون حرفا بده میتونست هرچی که پیش میاد و تحمل کنه؟
با صدای پسر مقابلش به خودش اومد
«تهیونگ قصد نداری دلیل این ملاقاتو بگی من اونقدرام صبور نیستم»
لباشو تر کرد قلبش با سرعت به دیواره سینش میکوبید نوک انگشتاش یخ کرده بود سرش بشدت درد میکرد نمیدونست چی بگه از کجا شروع کنه؟ بشدت استرس داشت نتیجه این بازی چی میشد؟
«با.. بامن ازدواج کن»
حزفشو زد جرعت نداشت به اون چشمها نگاه کنه با بلند شدن پسر روبه روش شوکه سرشو بلند کرد
جونگکوک همونطور که کتشو مرتب میکرد «فکر نکنم بخوام باهات ازدواج کنم ولی در حد دعوتت کردن به تختم بهش فکر میکنم»
خواست بره که تهیونگ مانع شده
شخصیت مغرورانش جاشو به پسر آروم و ساکت این مدت داده بود و میخواست هرجوری که شده آدم مقابلشو بدست بیاره اون ادمی نبود که جا بزنه حداقل اونموقع اینطوری فکر میکرد
سمت جونگکوک برگشت و به نگاه متتظرش خیره شده «باید.. باید باهام ازدواج کنی جئون جونگکوک»
کوک یکم گیج نگاش کرد و بعد بلند زد زیر خنده و در لحظه خندش جاشو به اخم غلیظی داد و با تحکم از بین دندوناش غرید «تو برای من حق تعیین نمیکنی بچه... مضخرفاتتو همینجا تموم کن تا کاری نکردم آرزو کنی کاش هیچوقت پاتو اینجا نمیزاشتی از سر راهم برو کنار... و دیگه نمیخوام تویه شرکت ببینمت»
دوباره قصد کرد بره در رستوران و باز کرد که صدای بلند تهیونگ تو فضای رستوران پیچید و توجه همه ی مردم و به سمت خودش جلب کرد
«جئون جونگکوک به خوبی از رابطت با پدر بزرگ و اون سهامی که چند روز دیگه تو روز تولدت قراره به اسمت بشه خبر دارم... و همینطور به خوبی از کارایی که دور از چشمش انجام میدی هم خبر دارم پس نخاه که گند بزنم تو معادلات زندگیت»
جونگکوک کاملا اعصبانی شده بود اینقد احمق بود که اجازه میداد یه بچه جلوی اینهمه جمعیت تهدیدش کنه سمت تهیونگ یورش برد و از یقش گرفت و تو صورتش غرید«جرعت کن یکبار دیگه حرفتو تکرار کن کیم فاکینگ تهیونگ تا همینجا صورتتو تو خون غرق کنم»
تهیونگ که کاملا ترسیده بود بزاق دهنشو قورت داد تا اینجاشو پیش رفته بود از اینجا به بعدم باید میرفت
با مردمکای لرزون به چشمهایی سیاهیی که الان رنگش بشدت تاریک بود زل زد به خاطر نداشت چشمهای جونگکوک تابحال اینقد تاریک شده باشن
«بهتره... بهتره تو جشن تولدت منو بعنوان همسرت به همه معرفی کنی وگرنه تو همون جشن هرچی که دیدم و به پدربزرگت میگم تصمیم با خودته»
جونگکوک با قدرتی که تو دستاش بود یقشو ول کرد و پرتش کرد روی سرامیکای کف رستوران و با فریاد غرید «بعد خیال میکنی اون حرفای یه احمق کوچولو مثل تورو باور میکنه؟»
تهیونگ بغضی که تا مشت چشماش اومده بود رو قورت داد همین الانشم تمام معادلاتش برای آینده بهم ریخته بود
از همین الان جونگکوک تمام زندگی قبلیشو زیر سوال برده بودو تهیونگ میدونست این بازی قرار نیست به نفعش باشه
آروم بلند شد سرشو بالا گرفت « میخوای بزاریم برای شب جشن ببینم کدوم برنده این بازی میشیم؟»
کوک با قدمهای بلند سمتش اومد
صورتشو مماس با صورتش قرار داد و لب زد
«نفع تو توی این بازی چیه؟»
تهیونگ خیره به چشمهای پسر روبه روش محکم لب زد «تو»
__________________
چند روزی گذشته بود روز جشن رسیده بور تهیونگ بشدت استرس داشت باید آماده میشد و به جشن میرفت هرچند دعوت نبود اما باید آخر این بازی رو با چشمهای خودش میدید
آروم پاهاش رو سمت کمد کشید و یه بلوز نازک سفید که جتسش حریر بود یقش حالت افتاده داشت از کمد برداشت شلوار جذی مشکی با یه کمربند مشکی برداشت و پوشید موهاش هنوز رنگ یخی بود موهاش رو روی صورتش انداخت و لنزهای یخیش رو گذاشت
به تصویر خودش تو آیینه نگاه کرد یعنی اینقدر بد بود که باید خودشو به کوک تحمیل میکرد؟
____
روبه روی تالار بزرگی که جشن اونجا برگزار میسد ایستاده بود... هنوز نمیدونست کاری که میکرد درسته یا نه
قلبش بشدت از کارش راضی بود ولی مغزش بشدت از دستش عصبانی بود
تو وجود تهیونگ نبرد سختی برپا بود و فعلا که قلبش روی تخت فرمانروایی نشسته بود مغز بیچاره تو جنگ بدجور مغلوب شده بود
آروم به سمت در ورودی رفت
با صدای مینگیو سمتش نگاه کرد
«اوو.. سلام پرنسس نمیدونستم شمام دعوتی.. خوش اومدی و اینکه بسیار زیبا شدی»
تهیونگ لبخندی زد و آروم تشکر کرد مینگیو دستش و پشتش گذاشت به سمت داخل راهنماییش کرد
با چشمهاش دنبال دوتا چشم سیاه میگشت که انتهای سالن پیداش کرد چشمهاش دیگ اونقدر تاریک نبود الان هاله ای از رنگ طوسی رو تو خودش جا داده بود
اون چشمها هیچوقت برای تهیونگ عادی نمیشد چطور بعضی موقعها مشکی بودند و بعضی موقعها طوسی اکثر وقتا بشدت تاریک بودن و کمتر موقعها هاله ای از قهوه ای داشتن
چشمهاشو از اون چشمهای عجیب گرفت و سمت مینگیو برگشت تمام مدت سنگینی نگاه اون چشمهارو روی خودش احساس میکرد...
مینگیو براش یه شراب قرمز برداشت و سمتش گرفت
تهیونگ سری تکون داد و گفت «ممنون... من علاقه ای ندارم و نخوردم تابحال»
جفت ابروهای مینگیو بالا پرید «واقعا؟! عجیبه کمتر کسی دست رد به سینه ی شراب میزنه»

نیمی از شب گذشته بود استرس تمام وجود تهیونگ رو در بر گرفته بود چرا کوک چیزی نمیگفت؟ یعنی هیچ تصمیمی نگرفته بود؟
چرا هیچ اتفاقی نمیفتاد
نگاهشو سمت کوک برگردوند که کنار پیرمرد عصا قورت داده ای ایستاده بود پیرمرد اخمی شبیهه اخمای کوک داشت و تهیونگ بی شک میدونست اون حتما پدربزرگشه
کیک بزرگ پنج طبقهرای روبه روی کوک قرار گرفت و همه شروع کردن شمردن اعداد بصورت برعکس
3.... 2... 1...
کوک شمع هارو فوت کرد و همه شروع به دست زدن کردن و چشمهای مشکی از پشت کیک خیره به پسری بود که با استرس به اطرافش نگاه میکرد
تصمیمشو گرفته بود نمیتونست بزاره یه احمق کوچولو بخاطر حس مسخره و بچگانش تمام سختی هایی که کشیده بود رو نابود کنه اون به پدربزرگش محتاج نبود ولی حمایتش خیلی به پیشرفتش کمک میکرد مخصوصا سهامی که امشب اونو به بزرگترین مرد اسیا تبدیل میکرد
سمت پدبزرگش برگشت و گفت «پدربزرگ میخوام امشب کسیو که در نظر گرفتم برای ازدواج بهتون معرفی کنم»
ابروهای پیرمرد کمی گره خورد و رو به نوش گفت «همسر؟ کی این اتفاق افتاد که من نمیدونم»
کوک کمی از شراب گیلاسشو مزه کرد «اتفاقی نیفتاد... که شما در جریان نباشین من دیدمش و تحقیق کردم درمورد خانوادش.. همچیز طبق میل شماس خودشم اینجاس ما هیج قراری باهم نزاشتیم و خودشم قراره الان بفهمه بعد از تایید شما»
پیرمرد لبخند محوی به نوش زد و گفت «آفرین کوک همیشه نوه ی مورد علاقه من بودی میدونم که کاری برخلاف میلم انجام نمیدی برو دستشو بگیر بیارش ببینم طبق گفته هات عمل کردی یا نه»
کوک با اخم روبه تهیونگ قدم برداشت
قلب پسر کوچیکتر تو سینش میکوبید اون داشت سمتش میومد
الان همچی مشخص میشد نوک انگشتاش یخ زده بود و پاش رو زمین چسبیده بود با چشمهایی پر از استرس به قدمهایی جونگکوک نگاه میکرد صورت کاملا رنگ باخته بود هیایوی دورش براش روی حرکت آهسته یود تنها حرکت از پاهای کوک بود
بالاخره رسید مناس با صورتش صورت خودشو قرار داد و به چشمهاش نگا کرد با همیشه فرق داشت مسر بزرگتر کاملا میدونست این چشمها قبلا این رنگی نبودند
دستشو سمت تهیونگ دراز کرد و بهش اشاره کرد دستشو بگیره
تهیونگ آروم دستشو گرفت هنوز پر از احساس مبهم و گیجی بود الان دقیقا باید منتظر چه چیزی میبود؟
یه سیلی؟ یا....؟
سمت پیرمرد حرکت کردند و جونگکوک به نشانه احترام کمی خم شد و تهیونگ هم همینکارو کرد
رو به پیرمرد سلامی کرد
پیرمرد خریدارانه به تهیونگ نگاه کرد و لبخند محسوسی زد «پس همسر آینده کوک تویی»
تهیونگ با شنیدن همین حرف میخواست پس بیفته که دست جونگکوک محکم دورش حلقه شد پس برنده بعضی شده بود؟ همچی تموم شد این بازی تنها یه برنده داشت و اون کیم تهیونگ بود
آروم لب زد «از آشناییتون خوشبختم باعث افتخاره باهاتون معاشرت میکنم»
پیرمرد سری تکون داد و گفت «همونطور که راجب پسر کیم شنیده بود دقیقا همونی وقتی جونگکوک بهم گفت نمیدونستم منظورش تو هستی درموردت شنیده بودم و میدونم کیم به خوبی بزرگت کرده»
آهنگ ملایمی پخش شد
پیرمرد رو به کوک گفت «دستشو بگیر و برین برقصین میخوام کنار هم ببینمتون»
کوک با همون اخم همیشگیش سری تکون داد و دست تهیونگ و گرفت و سمت وسط سالن برد لبخند حتی لحظه ای از لبهای پسر کوچکتر کنار نمیرفت
آروم دستشو دور کمر پسر کوچیکتر حلقه کرد و دست پسر کوچیکرد روی سینش قرار گرفت
با اهنگ ملایم خودشو تکون داد و خیره به چشمهایی که امشب با همیشه رنگش تفاوت داشت گفت «به جهنم خوش اومدی جئون تهیونگ»
_____________

دوستون دارم عزیزانم

your eyes// KOOKVWhere stories live. Discover now