مهمون ناخانده

312 36 2
                                    

دو ماه قبل.... دوتا مرد که روبه روی هم در سالنی بزرگ نشسته بودن سالن رنگ سکوت گرفته بود مردی که
موهای جوگندمی داشت مسن بنظر میومد سکوتو شکست «پس میخوای برای همیشه اونجا بمونی؟»
پسری ک جوون تر بنظر میومد و چشایی مشکی شبیه مرد روبه روش داشت زبون تر کرد و گفت«بله بابا دیگه به اونجا عادت کردم همه دوستام اونجان»
مرد مسن نگاهی بهش انداخت و قهوشو از رو میز برداشت «پس تصمیمتو گرفی» اینو گفتو با چشایی که هاله ای از ناراحتی توش کاملا هویدا بود به پسر زل زد؛ پسر یکم تو جاش وول خورد و به چشای بغض آلود پدرش زل زد هیچوقت نمیتونست غم و غصه اون مردو تحمل کنه «پسرم تو که میدونی توتنها دارایی و همه کس من تو این دنیا تویی چه اون موقعی که مادرت زنده بود چه بعد از رفتنش همیشه برای من مهم ترین بودی همیشه سعی کردم جوری رفتار و کنم که تو زندگی هیچوقت بهت سخت نگذره الان مطمئنم که درک میکنی نمیتونم بزارم همینطوری بری از این گذشته درسته از اونجام حمایتای منو داری ولی دیگه من نزدیکت نیستم که نزارم آب تو دلت تکون بخوره مطمئنی تنهایی اونجا مشکلی نداری؟»
واقعیت این بود که واقعا حرفای پدرش درست بود اون تابحال حتی یذره احساس ناراحتی نکرد بود مگر وقتی که مادرش فوت شد و اونموقع یه بچه ی 7ساله بیشتر نبود و زیاد با احساسی به اسم ناراحتی آشنا نبود بعد اون هیچوقت احساس ناراحتی تو قبلش حس نکرده بود بجز وقتایی که ناراحتی و تو چشای پدرش میدید همه ی اطرافیانش اعم از پدرش خدمتکارا و دوستانش تا این سن هیچکدوم نزاشته بودن تهیونگ حتی ذره ای احساس غم و ناراحتی کنه خدمت کارای اون خونه عین بچه ی خودشون دوستش داشتن حقیقتا تهیونگ شاهزاده اون عمارت محسوب میشد و قرار بود اینجوری ادامه پیدا کنه اما اسرار سرنوشت به هیچکس هویدا نیست و هیچکس نمیدونه سرنوشت قراره چطوری یه روی دیگشو بهش نشون بده.... واما تهیونگ مصمم بود که بعد از یکسال درس خوندن تو لندن کلا بره و اونجا زندگی کنه چشماشو به مرد غم زده روبه روش دوخت و با لحن لوسی گفت «بابا من که نمیرم یجایی که نتونی ازم خبر بگیری بعدم کلی راه ارتباطی هست ویدئو کال هرروزه هست بعدم هر وقت دلت تنگ شد خودم با یه بلیط سریع خودمو میرسونم پیشت باشه باباااا» عین بچها چند بار وول خوردو با چشمای پاپی طورش بهش نگاه کرد پدرش تک خنده ای کرد و گفت «زیبای من، اینجوری با این چشمها نگام کنی دیگ اصلا نمیزارم بری» خودشو انداخت تو بغل پدرشو بوسه ی بزرگی از لپ پدرش گرفت
......
روز به اتمام رسیده بود و ماه در آسمان ماهرانه خودشو به رخ شهر و آدماش میکشید و اما پسرک ما بیخبر از آینده و سرنوشت شومش تو تختش راحت دراز کشیده بود؛ صدای همهه ی خدمتکارا از پایین میومد و نشان از مهمون ناخانده ای میداد که تهیونگ خبر نداشت کیه..... یه نوتیف برای گوشیش اومد و با نگاه کردن بهش چشاش تا جای ممکن گشادشدن «تمام پروازای امشب از سئول به مقصد لندن به دلیل شرایط آب و هوایی بد کنسل شدند»
نمیدونست کجاست نمیدونست تو چه موقعیتیه فقط میدونست امشب پرواز داشت و کنسل شده بود و این به مزاق تهیونگی که همیشه هرچی میخواست میشد اصلا خوش نمیومد ابروهاشو توهم کشید لب و لچشو اویزون کرد «اخهههه چراااااا ولی من امشب باید میرفتم» با همون موهای آشفته و سر وضع بهم ریخته به سمت طبقه پایین حرکت کرد همچنان سرش تو گوشیش بود و تو سایتا دنبال یه بلیط معجزه ای میگشت رو پله های منتهی به سالن ایستاد و همچنان که سرش تو گوشی بود بی توجه به محیط اطرافش با صدای بلند گفت«بابااااااااا پروازای امشب کنسل شدن ولی من میخواستم امشب برم»
سرشو بالا آورد و به ادمای داخل سالن خیره شد و در نگاه اول چشش قفل شد به چشمای اون... چشمهایی که به رنگ سیاهی شب نقاشی شده بودند طوفانی تو چشمهاش بود طوفانی که روح تهیونگو از جاش بلند کرد و با خودش برد

............
بچها داستان قراره جذاب باشه دارم آروم آروم شروع میکنم که کم کم به خانندهاش اضافه بشه اولین فیکیه که مینویسم لطفا حمایتش کنین قول میدم نا امیدتون نکنم 💋❤️

your eyes// KOOKVWhere stories live. Discover now