همزمان با فریادی بلند، موبایلش رو روی میز پرت کرد و خودش از روی صندلی بلند شد.
- لعنتی!
- دستورتون چیه قربان؟جونگکوک کلافه و عصبی بود. مشکلاتِ کاری چیزهایی نبودن که ظرفیت تحملشون رو نداشته باشه، نه. فقط از اینکه همهچیز طبق برنامهش پیش نره و اون مجبور باشه زمان بیشتری برای حلشدن مشکلاتِ ناخواسته خرج کنه، نفرت داشت.
کف هر دو دستش رو روی سطح خنک میز گذاشت و بالاتنهش رو به پایین خم کرد. نگاه عصبی و تیرهش رو به چشمهای باریکِ سوهیون گره زد و غرید:
- جز اینکه خودم برم و مشکل رو حل کنم چارهای نیست، مقدمات سفرم رو فراهم کن.سوهیون نگاهش رو از چشمهای ترسناک جونگکوک گرفت و خودش رو به نوشتنِ نکات توی دفترچهش مشغول کرد. میدونست مرد بزرگتر خودش نکات لازم رو میگه؛ بنابراین بدون هیچ حرفی منتظر ایستاد و طولی نکشید که سکوتِ اتاق توسط صدای خشدار جونگکوک شکسته شد:
- برای چهار نفر بلیط بگیر و توی هتلِ همیشگی به تعداد نفرات اتاق رزرو کن. خودم، خودت، وکیل مین و مشاور هان. نمیخوام وقتی نیستم به فعالیت شرکت خدشهای وارد بشه، پس به افرادی که اینجا میمونن تذکرات لازم رو از طرف من بگو و مقدمات گمرک رو خودت فراهم کن. به محض اینکه رسیدیم اونجا باید همهچیز برای حلشدنِ مشکل آماده باشه که بتونیم
حداقل ظرف یک روز برگردیم.تکیهش رو از میز گرفت و کت مشکیرنگ و گرون قیمتش رو از روی جالباسیِ نزدیک میزش برداشت. به موبایل و سوئیچش چنگ زد و ادامه داد:
- بلیطها رو برای فردا صبح بگیر، بهتره وقت رو هدر ندیم و سریع حرکت کنیم.سوهیون که با دستور جونگکوک موافق بود، سرش رو آروم تکون داد.
- درسته قربان، اینجوری مجبور نیستیم کرایهی بیشتری به گمرک پرداخت کنیم.حالا کتش رو پوشیده و هر دو دستش رو داخل جیبهای شلوار پارچهایش فرو برده بود. بهخاطر حالت بدن و دو طرف باز پیراهنش، سینههای ورزیدهش بیشتر از قبل توی چشم میزدن و دکمههای پیراهن مشکی رنگش برای پرتشدن به قسمتهای مختلف اتاق لحظهشماری میکردن.
- دارم میرم خونه، کوچیکترین حرکتت رو بهم اطلاع میدی. فهمیدی؟
- بله قربان.قدمهای بلندش رو بهسمت در خروجی اتاق برداشت و حین خروجش اضافه کرد:
- بلیطها رو بهمحض رزرو برام بفرست.منتظر تأیید سوهیون نموند و از اتاق خارج شد. بیتوجه به کارمندهایی که مقابلش خم و راست میشدن، خودش رو به در خروجیِ شرکت رسوند و از پلههای مرمرین پایین رفت.
YOU ARE READING
𝗢𝗿𝗮𝗻𝗴𝗲 ᴷᵛ ᴬᵁ
Romance• خـلاصـه: کیم تهیونگ مجبور میشه مدتی به جای مادرش توی محل کارش حاضر بشه؛ اما فکرش رو هم نمیکنه رئیسِ مادرش همون کسیه که قراره برای اولین بار عشق رو باهاش تجربه کنه. • بـرشی از داسـتان: - مثل اینکه یادت رفته چرا اینجایی. + مگه میشه بدبختیای که ب...