تهیونگ احساس عجیبی داشت. سه روزی رو پشتسر گذاشته بود که میتونست روی طولانی بودنشون در حد سه سال قسم بخوره.
اون پسر آروم و گوشهگیری نبود؛ اما احساس میکرد توی اون سه روزِ لعنتی چندین مریضی روانی گرفته و به آخرین درجهی افسردگی رسیده.
جئون جونگکوک، اون مرتیکهی ازخودراضی، کل اون سه روز خونه بود و مطمئن شد که اونجا رو برای تهیونگ به جهنم تبدیل میکنه. از کوچیکترین حرکاتش ایراد میگرفت و به هر طریقی که شده مجبورش میکرد دوباره انجامشون بده. تهیونگ هم چارهای جز اطاعت نداشت، تمام چوبخطهاش رو خط زده بود و حالا باید جلوی زبون تند و تیزش رو میگرفت و چیزی نمیگفت.
بارها مجبور شد بهخاطر ایرادهای الکی و غیرواقعی جونگکوک غذاهایی که درست کرده بود رو دور بریزه و برای دو یا چندمین بار طبق خواستهی مرد درستشون کنه. بارها کمر و کتفهای جونگکوک رو با پمادش ماساژ بده و براش روزنامه و قهوه ببره. لباسهاش رو اتو کنه و خونه رو مثل یک الماسِ برشخورده برق بندازه.
و تهیونگ موفق بود. تونسته بود خودش رو کنترل کنه و گندِ جدیدی نزنه، فقط بهخاطر مادرش. البته ریختن نوشابه روی صورت و قسمتی از لباس جونگکوک که گندزدن محسوب نمیشد، میشد؟!
باید کلاهش رو توی آسمونِ هفتم مینداخت، چون مرد بزرگتر بهخاطر چشمهای عسلیرنگش که خیلی خوب بلد بود مظلوم و بیگناه نشونشون بده، گول حرفهاش رو خورد و به این باور که خالیشدن لیوان نوشابه روی صورتش یک تصادف غیرعمدی بوده، رسید.
تهیونگ مشکل کنترل خشم نداشت؛ پس وقتی که ساعت چهار صبح با فکر به کارهایی که جونگکوک در طول روز برای اذیت کردنش انجام داد، داشت از عصبانیت منفجر میشد و با یک بالش بالای سرِ جونگکوکِ خوابیده ایستاده بود و قصد خفه کردنش رو داشت، تونست خشمش رو کنترل کنه و قبل از بیدارشدنِ مرد از اتاقش بیرون بره.
حالا از اون سه روز زنده بیرون اومده بود و بعد از ورود و خروج کوتاهش از هواپیما، توی لیموزین گرونقیمت جونگکوک نشسته بود و هیچ ایدهای نسبت به مقصدشون نداشت.
مرد بزرگتر کنارش در سکوت نشسته، سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده و چشمهاش رو بسته بود. تهیونگ هم بیتوجه به حضور و عطر تلخش، از شیشههای دودی لیموزین به محیط بیرون چشم دوخته بود.
आप पढ़ रहे हैं
𝗢𝗿𝗮𝗻𝗴𝗲 ᴷᵛ ᴬᵁ
रोमांस• خـلاصـه: کیم تهیونگ مجبور میشه مدتی به جای مادرش توی محل کارش حاضر بشه؛ اما فکرش رو هم نمیکنه رئیسِ مادرش همون کسیه که قراره برای اولین بار عشق رو باهاش تجربه کنه. • بـرشی از داسـتان: - مثل اینکه یادت رفته چرا اینجایی. + مگه میشه بدبختیای که ب...