یادداشت سوم

450 80 11
                                    

میشینی یه جا فکرمیکنی
به داشته هات و چیزایی که نداری و میخوای که به دست بیاری...
از گذشتت شروع میکنی
همه چیز رو مرور میکنی
چیزی نمیبینی که قانع شی
میری جلوتر..
به خوانوادت فکر میکنی ، به دوستات
اینکه هیچ وقت اون چیزی که میخواستی نشد
اینکه اونا دوست نداشتن و ندارن
جمعیو به یاد میاری که میخندن و تو اونجا حضور نداری و اصلا براشون مهم نیس...
چند سال میای جلو
میبینی هیچی تغییر نکرده
آدما همونن
اتفاقا همونن
رفتارا همونن..
به خودت میگی حتما یه چیزی هست که دلت رو بتونه خوش کنه
یه چیزی که با تجربه نکردن خیلی چیزا، از داشتن اون احساس ارامش کنی..
یه حس امیدواری بهت دست میده
بازم فکرمیکنی...
یه لبخند تلخ میزنی
به خودت میگی واقعا چیزیو ندارم
بغض میکنی..
به لحظه های ازدست رفتت که فکرمیکنی اون بغض تبدیل به گریه میشه...
گریه میکنی
داد میزنی
بازم چیزی عوض نشد...
اونا هنوز باهمن و شادن
بدون تو..
میدونی امکانش هست که صداتو کسی شنیده باشه ولی خب ترجیح میدن بهش اهمیت ندن..
معلومه که اونا مهم ترن
معلومه که بود و نبودت واسه هیچکس مهم نیس.

مزخرف یا هرچی اسمشو میزاری Where stories live. Discover now