یادداشت نهم

213 38 6
                                    

بهم میگفت دوست دارم
نمیدونم داشت به خودش توهین‌ میکرد یا من؟
حرفش خنده‌دار بود...
ولی من خندم نمیگرفت
خودشم نمیخندید
انگار داشت جدی میگفت!
صاف صاف نگا کرده بود تو چشای من و میگفت دوست دارم.!
دروغ میگفت.. مشخص بود..
آدم نمیتونه تو چشای کسی که دوسش داره نگا کنه و بگه دوست دارم!
یه ذره با انگشتام بازی کردم .. گوشه لبمو کج کردمو گفتم
ولی من این حسو بهت ندارم
ازم خواست بیاد تو زندگیم!
متفاوت بود
میدونستم دروغ میگه
ولی اجازه دادم
یه چند سال گذشت
باز با خودش..
رو همون صندلی..
بهش گفتم دوست دارم!
نمیدونستم داشتم به خودم توهین میکردم یا اون؟
حرفم خنده‌دار نبود.. چون راست بود..
خندم نگرفت.. اونم نخندید
یه ذره با انگشتاش بازی کردو گوشه لبشو کج کردو گفت
ولی من این حسو بهت ندارم
ازش خواستم بذاره برم تو زندگیش
متفاوت بودم
میدونست راست میگم
ولی اجازه نداد
فرقمون همین بود
اون شب
سرد بود ..برف میومد
شب بود ..تاریک بود
الان تابستونه
ولی اینجا هنوز سرده برف میادو تاریکه
من هنوز اینجا منتظرم
تو همون زمستونی که رفتی :)
#helia

مزخرف یا هرچی اسمشو میزاری Onde histórias criam vida. Descubra agora