یادداشت یازدهم

185 43 3
                                    

وقتی کوچیک بودم ی موقع هایی که بابا و مامانم حرف از مردن میزدن میترسیدم بغض میکردم
نمیدونستم مردن دقیقا چیه ولی میدونستم ی چیز دردناکه ی حس مثه وقتایی که دختر داییم عروسکامو ازم میگرف و من گریه میکردم دیده بودم وقتی مامان بزرگم رفت و بابا درست مثه من گریه میکرد
اون روزا شب که مامان بابا میخوابیدن هر ی ساعت ی بار میرفتم اتاقشونو به صدای نفساشون گوش میدادم و این روند تا صب ادامه داش
هنوز که هنوزه وقتی تو اتاقم میخوابم هر ی ساعت ی بار از خواب میپرم ولی دگ فقط ی صدای نفس از اتاقه مامان بابا میاد
ی شب که بابا بیمارستان بود نذاشتن بمونم و به صدای نفساش گوش بدم
بابا تنها موند
بابا تنها رفت
فرداش وقتی دیدمش دگ صدای نفسای بابا نمیومد

مزخرف یا هرچی اسمشو میزاری Where stories live. Discover now