وقتی کوچیک بودم ی موقع هایی که بابا و مامانم حرف از مردن میزدن میترسیدم بغض میکردم
نمیدونستم مردن دقیقا چیه ولی میدونستم ی چیز دردناکه ی حس مثه وقتایی که دختر داییم عروسکامو ازم میگرف و من گریه میکردم دیده بودم وقتی مامان بزرگم رفت و بابا درست مثه من گریه میکرد
اون روزا شب که مامان بابا میخوابیدن هر ی ساعت ی بار میرفتم اتاقشونو به صدای نفساشون گوش میدادم و این روند تا صب ادامه داش
هنوز که هنوزه وقتی تو اتاقم میخوابم هر ی ساعت ی بار از خواب میپرم ولی دگ فقط ی صدای نفس از اتاقه مامان بابا میاد
ی شب که بابا بیمارستان بود نذاشتن بمونم و به صدای نفساش گوش بدم
بابا تنها موند
بابا تنها رفت
فرداش وقتی دیدمش دگ صدای نفسای بابا نمیومد
![](https://img.wattpad.com/cover/111311662-288-k591947.jpg)
YOU ARE READING
مزخرف یا هرچی اسمشو میزاری
Short Storyما همیشه هم جزو کسایی نیستیم که بهشون ظلم شده گاهی این ماییم که به بقیه ظلم میکنیم اما همه آدما ارزش دوست داشته شدن رو دارن ...