یادداشت دوازدهم

183 30 6
                                    

وقتی شما تجربه‌ی سوگ - مرگ، جدایی، هجرت یا فقدان - را از سر می‌گذرانید، پس از مدتی - کم یا زیاد - دردش التیام می‌یابد، زخمش خوب می‌شود و خاطراتش کم‌رنگ؛ و حتی گاهی فراموش. زیرا روح هم مثل بدن توانایی ترمیم خود را دارد. می‌تواند سلول‌های تازه‌ای بسازد و تکه‌های شکسته و پاره‌ی خود را دوباره به هم پیوند دهد. اما با هر تجربه، اتفاقی افتاده است که قابل برگشت نیست. مثل کسی که یک بار در دره سقوط کرده، یا در خیابان قربانی حمله و تجاوز شده، یا سیل و طوفان و زلزله سرپناهش را ویران کرده است. کسی که یک بار - و حتی فقط یک بار - «بی‌اعتبار» بودن وضعیت موجود را تجربه کرده است. کسی که یک بار - و حتی فقط یک بار - با خیال راحت به دیواری تکیه داده و آن دیوار فروریخته و پشت‌ش را خالی کرده است. تجربه‌ی سوگ، یک لایه‌ی نامریی - اما محسوس و واقعی - به روی همه‌چیزِ دنیای آدم می‌کشد. مثل لاک بی‌رنگ. مثل ورنیِ روی جلد. مثل ورق‌های بین صفحات مصحف شریف. مثل سلفون روی غذا. مثل شیشه‌ی شفاف تمام‌قدی که در فرودگاه، بین ما و مسافرمان کشیده شده است. مثل چیزی که انگار نیست، اما هست. ما می‌دانیم که هست؛ و این، ما را همیشه اندکی غمگین می‌کند. «اندکی»، اما «همیشه». و ما می‌دانیم که هرگز، هیچ‌وقت، «به تمامی» شاد نخواهیم بود. که هرگاه دست‌مان را پیش آوریم تا شادی را لمس کنیم - حتی از نزدیک، حتی در آغوشش هم که باشیم - انگشتان‌مان لایه‌ای نامریی از غم را لمس خواهد کرد. همیشه.
#حسین وحدانی

مزخرف یا هرچی اسمشو میزاری Where stories live. Discover now