-امشب میری؟
سرش رو به شونه ی لیام تکیه داد.
ل-اره. تو که میدونی
ز- پرسیدنش باعث نمیشه عقب بیوفته گمونم
انگشت های لیام بین موهای لختش حرکت میکرد.
از گوشه پشت بام خونه تا آسمون فاصله ای نبود
ل-این بارم مراقب خودت باش تا برگردم زینی
زین سرش رو بلند کرد. صدای ضربان قلب زیر گوشش عذابش میداد
تیک تاک ساعت مچی لیام آزارش میداد
ز-به خودت برس مثل ایندفعه اینقدر لاغر نشی
خنده ی آرومی کرد
ل- اونجا جنگه زین...
نگاهش رو دور پشت بام چرخوند
سنگ ریزه ای که روی لبه ی سکو گیر کرده بود و منتظر بادی بود تا رها شه
آسمون یه نظر دور تر میومد
ز-این جام جنگه
YOU ARE READING
Storm /ziam/
Short Story. لیام تو واقعا اینجایی؟ لیام دیگه نمیری؟ لیام کمی مکث کرد سرش رو به طرفین تکون داد ل-نه دیگه ازت جدا نمیشم . A short ziam story .