7

981 236 62
                                    




           

پیشونی سردش با شیشه ی پنجره هم دما شده بود

به جوی پر از آب جلوی خونه خیره بود و صدای رعد و برق گاهی از جا می روندش

صدای لولا های در ورودی زین رو از پنجره دور و وسط خونه کشوند

طوفان و بارون میاد...لیام جایی جز خونه نمیخواد باشه

چهره ی لیام توی ذهنش به چهره‌ ی شکسته ی مرد میانسال پوشیده شده توی شال ضخیم مشکی تغییر کرد

لب زد اما صدایی شنیده نشد

مرد بدون زحمت زین رو وسط پذیرایی ایستاده و منتظر پیدا کرد

-زین...بابا

ز-بابا اینجا چیکار میکنی

مرد خودش رو به زین نزدیک کرد و شال گردن رو پایین کشید

-میدونی چند وقته ازت خبر ندارم ؟  اینکارو با مادرت نکن اقلا

زین با چشم هایی که لحظه ای به در خونه و لحظه ای به چهره ی پدرش خیره میشد گفت

ز-من که اومدم...اما نمیتونستم خیلی بمونم

مرد دست گچ گرفته ی زین رو لمس کرد

-که کجا برگردی؟  به این خونه؟  زین بیا بریم نه خودت رو اذیت کن نه ما رو

زین با تن صدایی که بلند میشد جواب داد

ز-این جا خونمه بابا...خونه ی جفتمون

مرد با کلافگی به چشم های تیره و خسته ی پسرش نگاه کرد

-جفتتون دیگه درکار نیست...زین پسر...لیام برنمیگرده

نمی‌خواست بی رحم باشه اما پسرش رو از دست می‌داد به زودی اگر اوضاع تغییری نمی‌کرد

داد بلند زین ماتیلدا رو از روی کاناپه ی پهن و درمونده ی صورتی رنگ بیدار کرد

ز-معلومه که برمیگرده...ببین اونجا رو ببین داره طوفان میاد؟  اون توی بارون هرجا باشه میاد خونه . یک بار حتی تو ماموریت بود و بعدا بهم گفت که به محض شروع طوفان به مافوقش گفته باید برگرده خونه

پدرش دستاشو دور شونه های نحیف شده ش حلقه کرد و ثابت نگهش داشت

-اینقدر سختش نکن برای خودت پسرم...متاسفم هممون هستیم اما حقیقت رو میدونی

ز-نه شما هیچی نمیدونید...شما اونجور که من میشناسمش نمیشناسیدش...

-زین...لیام مرده...شیش ماهه...تمومش کن دیگه

زین صداشو گم کرد و با وحشت از پدرش دور شد

ز-باید این دیگه زیادیه...شما هیچوقت لیامو نپذیرفتید. مامان هیچوقت بغلش نکرد...حتی روزی که ازدواج کردیم هم نیومدید اما لیام همیشه به خوبی راجع بهتون میگه...این دیگه زیادیه که اینجور راجع بهش حرف بزنی

-زین...گوش کن...لیام توی مأموریت آخرش همراه تمام هم رزماش مرد...برنمیگرده پسرم... ما فکر کردیم به حال خودت بذاریمت تا کنار بیای اما تو فقط بدتر میشی شیش ماهه

ز-از خونه من برو بیرون

-زین

ز-بهت اجازه نمیدم اینطور بگی راجع به لیام

-لیام مرده زین...عذاب نده اینقدر خودتو خواهش میکنم

ز-نمرده....نمرده

فریاد های زین صدای رعدی که آسمان رو روشن کرد محو می‌کرد

ز-تو جنازه دیدی؟  تو قبر دیدی؟  شما هیچی ندیدید...کسی که مرده جنازه داره...لیام نداره چون زنده ست چون برمیگرده...

مرد با درماندگی زمزمه کرد

-جنازه ای باقی نموند زین...خودت همه چیز رو کامل شنیدی

ز-خفه شو....خفه شو از خونه م برو بیرون...اون برمیگرده...

کتاب های روی میز رو سمت پدرش پرتاب کرد

مرد با عجله از خونه بیرون رفت و در رو بست روی پله ها نشست

صدای هق هق ها و فریاد های زین گوشش رو می‌لرزوند

زین داد میزد

ز-ببین بارون میاد...این یعنی داره برمیگرده

Storm /ziam/Where stories live. Discover now