14

952 234 4
                                    




           

خانومی با بچه ی کوچیکش داشتن از کنار بوتیک رد میشدن

زین سمتشون رفت

بازوی زد رو گرفت

ز-خانوم...شما لیام رو نمیبینی؟ 

زن به جهت اشاره زین نگاه کرد و بعد دستش رو کنار کشید

دست بچه ش رو فشرد و با قدم هایی تند از زین فاصله گرفت

زین سمت لیام چرخید

ز-لیام...من نمی‌فهمم. چرا اینا نمیبینن تو اینجایی؟

ل-فقط بیا بریم خونه. خودت رو اذیت نکن

کمی بعد هر دو وارد خونه شدن

زین با دیدن پدرش که روی پله ها نشسته بود سمتش رفت

-زین بابا...خوبی پسرم؟ 

زین لبخند نامطمئنی زد و به پدرش نگاه کرد

ز-بابا...لیام اومده. اما اونا نمی‌بیننش

مرد با نگرانی به پسرش خیره شد

نگاهش تمرکز نداشت و پریشون بود

-لیام کو پسر؟

ز-بابا ایناهاش.

و به پشت سرش جایی که لیام ایستاده بود اشاره کرد

مرد دستی روی صورتش کشید

ز-بابا چرا هیچی نمیگی؟  تو هم لیام رو نمیبینی؟

مرد نمی‌دونست چی باید بگه

تمام چیزی که میدونست این بود که پسرش خیلی از اونجا فاصله داره

زین سمت لیام رفت

ز-لیام...چی شده؟  چرا اینا نمیبیننت؟

اشک هاش روی صورتش میوفتادن

ز-لیام تو رو خدا...بگو چی شده بگو چرا

مرد سمتش اومد اما زین دستش رو پس زد

ز-بابا...آخه چرا. اون همین‌جاست نگاهش کن. اونشب توی طوفان اومده

-زین...بلند شو بابا. خودتو اذیت نکن اینقدر

زین روی زانوهاش افتاد

ز-لیام...

ل-عشق من...آروم بگیر من واسه تو اینجام

Storm /ziam/Onde histórias criam vida. Descubra agora