با حس گرمایی پشت پلکش بیدار شد
چشم هاش به عادت شیش ماه گذشته میسوخت
منظره ی چشم هاش تخت خالی بود
چرخید اما پشتش به بدن گرمی اصابت کرد
پلک زد و ناباورانه به صورتی که باهاش فاصله ی چندانی نداشت خیره شد
صدای عمیقش اتاق رو پر کرد
-پاشو تنبل...چقدر میخوای بخوابی
چند ثانیه بی حرکت موند و بعد با نهایت سرعت از جاش پرید
ز-لی...لیام
لکنت زبونش تمام بدنش رو هم فلج کرده بود
لیام پیش چشمش لبخند زد
ز-تو...برگشتی؟ لیام تو...
ل-اره من همینجام
لیام بلند شد و ایستاد و دستش رو مقابل صورت زین دراز کرد
ل-بیا یه چیزی بخور صبحانه حاضر کردم
زین دستش رو نا مطمئن دراز کرد و پوستش با لیام پوست لیام برخورد کرد
مثل برق گرفته ها از جاش پرید
ز-تو نمردی؟
لیام خنده ی کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد
زین به دنبالش از اتاق بیرون اومد
لیام کنار پنجره ایستاد
ل-نه من همینجام...من برگشتم
اشک های زین بدون پلک زدن از چشماش پایین میریخت
سمت لیام دویید و دستاش رو دور کمرش پیچید
از بوی خوش آشناش نفس کشید
خدایا...دنیا بدون این رایحه چطور ادامه پیدا میکرد؟
ز-اونا گقتن تو مردی اما لیام من...من هیچوقت تسلیم نشدم میدونستم زنده ای میدونستم برمیگردی. تو به قولات عمل میکنی من میشناسمت
ازش فاصله گرفت و بهش نگاه کرد
چین های کنار چشماش رو لمس کرد
لیام اینجا بود
خونه گرم شده بود
ل-دستت چی شده پسر لجباز من؟
زین خندید و اشک هاش رو کنار زد
ز-هیچی...هیچی خوردم زمین. لیام تو واقعا اینجایی؟ لیام دیگه نمیری؟
لیام کمی مکث کرد
سرش رو به طرفین تکون داد
ل-نه دیگه ازت جدا نمیشم .
![](https://img.wattpad.com/cover/161529505-288-k721783.jpg)
YOU ARE READING
Storm /ziam/
Short Story. لیام تو واقعا اینجایی؟ لیام دیگه نمیری؟ لیام کمی مکث کرد سرش رو به طرفین تکون داد ل-نه دیگه ازت جدا نمیشم . A short ziam story .