10

878 236 20
                                    




           

با حس گرمایی پشت پلکش بیدار شد

چشم هاش به عادت شیش ماه گذشته میسوخت

منظره ی چشم هاش تخت خالی بود

چرخید اما پشتش به بدن گرمی اصابت کرد

پلک زد و ناباورانه به صورتی که باهاش فاصله ی چندانی نداشت خیره شد

صدای عمیقش اتاق رو پر کرد

-پاشو تنبل...چقدر میخوای بخوابی

چند ثانیه بی حرکت موند و بعد با نهایت سرعت از جاش پرید

ز-لی...لیام

لکنت زبونش تمام بدنش رو هم فلج کرده بود

لیام پیش چشمش لبخند زد

ز-تو...برگشتی؟  لیام تو...

ل-اره من همینجام

لیام بلند شد و ایستاد و دستش رو مقابل صورت زین دراز کرد

ل-بیا یه چیزی بخور صبحانه حاضر کردم

زین دستش رو نا مطمئن دراز کرد و پوستش با لیام پوست لیام برخورد کرد

مثل برق گرفته ها از جاش پرید

ز-تو نمردی؟

لیام خنده ی کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد

زین به دنبالش از اتاق بیرون اومد

لیام کنار پنجره ایستاد

ل-نه من همینجام...من برگشتم

اشک های زین بدون پلک زدن از چشماش پایین می‌ریخت

سمت لیام دویید و دستاش رو دور کمرش پیچید

از بوی خوش آشناش نفس کشید

خدایا...دنیا بدون این رایحه چطور ادامه پیدا می‌کرد؟ 

ز-اونا گقتن تو مردی اما لیام من...من هیچوقت تسلیم نشدم میدونستم زنده ای میدونستم برمی‌گردی. تو به قولات عمل میکنی من میشناسمت

ازش فاصله گرفت و بهش نگاه کرد

چین های کنار چشماش رو لمس کرد

لیام اینجا بود

خونه گرم شده بود

ل-دستت چی شده پسر لجباز من؟

زین خندید و اشک هاش رو کنار زد

ز-هیچی...هیچی خوردم زمین. لیام تو واقعا اینجایی؟  لیام دیگه نمیری؟ 

لیام کمی مکث کرد

سرش رو به طرفین تکون داد

ل-نه دیگه ازت جدا نمیشم .

Storm /ziam/Where stories live. Discover now