11

849 233 6
                                    




           

زین سراسیمه به بیرون خونه دوید

در فرسوده ی خونه ماتیلدا رو زد

کمی طول کشید اما پیرزن در رو باز کرد و از بین پلک های پف دارش به زین نگاه کرد

زین از بین خنده هاش گفت

ز-ماتیلدا...لیام برگشته.

پیرزن کمی جا به شد و به دستگیره ی در چنگ زد

زین سرخوش خندید

ز-تو خونه س. اون دیشب تو طوفان برگشته اینجا

و از جلوی خونه کنار رفت

ماتیلدا جلوی در موند تا زمانی که زین داخل خونه برگشت و درپشت سرش بسته شد

زیر لب زمزمه کرد

-پسر بیچاره

در رو بست و به آغوش کاناپه ی پیرش برگشت

زین اما از فنجون قهوه ش می‌نوشید و به لیام که سمت دیگه ی مبل نشسته بود خیره بود

لیام متقابلا چشم هاشو از روش برنمی‌داشت

ز-باید به بابا خبر بدم...

ل-زینی...واقعا نیازی نیست

ز‌-منظورت چيه واقعا نیازی نیست؟!

شماره پدرش رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت

صدای پدرش توی گوشی پیچید

-پسرم؟

ز-بابا؟  سلام. بابا باید بیای اینجا من خبر خوش دارم

-چی شده زین؟  خوبی؟

ز-بابا لیام برگشته. الان اینجاست

-چی؟  زین...

ز-بابا به خدا جلوی چشمام نشسته. بابا خودت بیا ببینش

تلفن رو به گوشه ای پرت کرد

کنار لیام نشست دست لیام رو بالا آورد به لباش چسبوند

ز-بی تو چیکار میکردم من؟

Storm /ziam/Where stories live. Discover now