5

1K 257 18
                                    




           

پاشو که توی راهرو تاریک گذاشت صدای در خونه ی زن مسن رو شنید

زین-سلام ماتیلدا...تو ندیدی بیاد خونه؟ 

پیرزن از لای در به زین نگاه کرد. دستش توی آتل آبی رنگی بود و روی سینه ش بود

زین به در خونه چنگ زد و درِ بدون قفل باز شد

لنگه کفشش رو سمت دیوار پرت کرد

ماتیلدا زیر لب زمزمه کرد "پسر بیچاره" و در رو بست.

زین به سمت اتاق مشترکش با لیام دویید.

لیام باید روی تخت خواب باشه...اون خسته س. شیش ماهه خونه نبوده

تخت خالی بود و سرد

در بسته ی انتهای اتاق با شدت باز شد

شاید دوش میگیره...آب گرم میتونه خستگی شو بر طرف کنه

شیر آب که مدتها چکه می‌کرد هم ساکت بود اینبار

آشپزخانه...کاش از قبل خرید می‌کرد تا گشنه نمونه

ظرف های رنگ پریده تنها مهمان های آشپزخانه بودن

با پاهای سست شده سمت کتابخانه ی کوچیکی که اتاق کارش هم بود رفت

کتاب روی میز نیمه باز بود و صفحاتش با نسیمی که از پنجره میومد جا به‌جا میشدن

مارکر بین کتاب رو گرفت و به صفحه اصلیش برگردوند

"کلمات همیشه این قدرت را ندارند که آدمهای خیلی خوشحال یا خیلی غمناک را ارضا کنند، زیرا آخرین بیان خوشحالی زیاد و غم زیاد سکوت است...!"

جملات اول صفحه رو خوند. نه!

این کتاب برای شش ماهه که روی همین صفحه ست و همین جملات بالای صفحه نقش می‌بندند هر بار

کتاب رو روی میز گذاشت درست همونطور که بود

به نظمش دست نزد نمی‌خواست لیام فکر کنه زین چیزی رو عوض کرده وقتی نبوده.

چون این درست نبود

همه چیز همونطور بود

درست لحظه ای که لیام در خونه رو پشت سرش بست عقربه ها ایستادند.

Storm /ziam/Where stories live. Discover now