در خونه باز شد و گردن زین به سمت ورودی خونه چرخید و عینکش رو روی میز گذاشت
-عجب بارونی
لیام چتر خیس رو کنار در تکیه داد و با عجله توی خونه اومد و گرمای خونه پوستش رو نوازش کرد
ز-بیا...سرما میخوری الان
و لباس های خشک و تمیز رو روی تخت گذاشت و لیوان شکلات داغ به دستای سرد لیام داد
روی کاناپه منتظرش شد تا بیاد و میون دست هاش جا بگیره و با دمای بدن زین بدنش گرم بشه.
لیام از اتاق بیرون اومد و جلوی پنجره ایستاد
پرده ی سفید رنگ رو کنار زد و به سطح سیل زده ی کوچه نگاه کرد
ز-به چی نگاه میکنی
ل-به انتظار
با سر انگشت حرکت قطره آبی که روی شیشه بود دنبال کرد
ل-همیشه تو این طوفان ها یکی هست که یه جایی پشت یکی از این پنجره ها منتظر کسی باشه
بین دست هاش جا گرفت و لب هاشو زیر گلوی گرمش کشید
نگاهش روی کپه لباس های اتو شده کنار مبل افتاد
شلوار سبز ارتشی با درجه ی کوچکی کنار زانوش روی همه بود
لیام انگشت های زین رو توی انگشت هاش قفل کرد
ل-روزای طوفانی دوست ندارم هیچ جا جز خونه باشم ...همه جا سرده
زین لبخند آرومی زد و پتوی کوچیک رو روی پاهاشون کشید
و رد نگاه لیام رو که به پنجره میرسید دنبال کرد
ل-بارونش از پشت پنجره قشنگه فقط
ز-تو منتظری؟
ل- نه. تو اینجایی
![](https://img.wattpad.com/cover/161529505-288-k721783.jpg)
YOU ARE READING
Storm /ziam/
Short Story. لیام تو واقعا اینجایی؟ لیام دیگه نمیری؟ لیام کمی مکث کرد سرش رو به طرفین تکون داد ل-نه دیگه ازت جدا نمیشم . A short ziam story .