دوران نخودیت گولدن مکنه 😭
_________________
"خب کوکی...اینجا بشین من پشت سرتم"
جانگ کوک توی سبد نشست و چند بار برگشت تا جین رو ببینه
به محض حرکت سبد چرخ دار از خوشحالی جیغی کشید و دستاشو تکون دادجین قفسه های مختلف رو می گشت و تقریبا تمام چیز هایی که فکر می کرد برای ناهار و شام لازم باشه برداشت
وارد بخش اسنک ها شد
چند تا چیپس با طعم های مختلف خرید و دو تا فلفلی و نمکی هم اضافه
اونا رو قایم می کرد تا بدون فهمیدن دوقلوها به هوسئوک و یونگی بدتشون
وگرنه هیچی به هیونگا نمی رسیدکنار بخش میوه ها وایساد و مشغول فکر کردن شد
نامجون و جیمین هلو دوست داشتن
هوسئوک انبه می خورد و یونگی سیب
جین همه میوه ها رو دوست داشت و تهیونگ هم مثل خودش بود
جانگ کوک هم که..."کوکی؟ببینم چی برداشتی؟"
"زرد"
جانگ کوک محکم شاخه موزی که دستش بود به سبد کوبید و باعث شد له بشن
"نه کوکی بده من...خرابش می کنی"
البته که اون قبول نکرد
جین مجبور شد با هزارتا ترفند یک دونه رو ازش جدا کنه و دست جانگ کوک بده
بقیه رو هم زیر بیسکوئیت ها قایم کردچند تا بسته شیر برداشت و در نهایت...
چرا قفسه اسباب بازی هارو ته فروشگاه می ذاشتن؟
قطعا این ترفندشون برای فروش بودسعی کرد با سرگرم کردن جانگ کوک از کنارشون بی سر و صدا رد شه ولی اون زرنگ تر ازین حرفا بود
"بازی!!!"
با دستش به قفسه ها اشاره کرد و پاهاشو تند تند به سبد کوبید
جین آهی کشید و به سمت اونا هلش داد"بازی بازی"
با نزدیک تر شدن به قفسه ها جانگ کوک بیشتر ذوق می کرد و در آخر کنار عروسک های پولیشی به جین گفت وایسه
"خب کدومشونو می خوای؟"
جانگ کوک مکث کرد و بعد یه خرگوش صورتی برداشت
جین خواست بره ولی جانگ کوک باز متوقفش کرد
خودشو جلو کشید و یه ببر کوچیک برداشت"نه کوکی...فقط یکی می تونی بخری"
"ته ته"
با اشاره به ببر گفت و جین...نمی تونست در مقابل چشمای جانگ کوک که برق می زدن مقاومت کنه
YOU ARE READING
This is Kim Family
Fanfictionده سال از ازدواج کیم نامجون و کیم سئوکجین گذشته حالا اونا والدین پنج تا بچه قد و نیم قدن کیم یونگی هشت ساله به عنوان بزرگترین برادر به دنبالش کیم هوسئوک هفت ساله دومین هیونگ کیم جیمین و کیم تهیونگ چهار ساله دوقلوهای پر دردسر و در نهایت کیم جانگ کوک...