18

2.2K 376 49
                                    

یونگی خسته روی تختش دراز کشید‌.بعد از اینکه هوسوک رفت،که یکمم لنگ میزد،یونگی بالاخره الهامی که بهش نیاز داشتو پیدا کرد.کل شبو بیدار موند و روی شعر کار کرد که بالاخره ازشون راضی بود.

ساعت شیش صبح روز بعد بود و یونگی همین چند دقیقه پیش رسیده بود خونه.حس کرد که چشماش سنگین شدن،موبایلشو روی میز کنار تختش گذاشت و زدش به شارژ،قبل از اینکه بچرخه و بخوابه.

با تقه‌ای به درش بیدار شد.یونگی ساعتو از روی موبایلش چک کرد،چشماشو چرخوند.هشت و دوازده دقیقه‌ی صبح.این دیگه کدوم خریه؟

یونگی سعی کرد در زدنشو نادیده بگیره تا بتونه بازم بخوابه،اما در زدنش با شدت بیشتری ادامه داشت.
بالاخره تسلیم شد و به در خونش لگد زد،بدون اینکه از چشمی نگاه کنه درو باز کرد.

**ت-تو اینجا چیکار میکنی؟**

*************************

هوسوک از روی درد ناله کرد وقتی که سعی کرد از روی تخت بلند شه‌.دستشو برای یه لیوان آب و مسکنی که روی میز کنار تختش داشت دراز کرد.*چرا سکس انقدر آسیب میزنه؟*هوسوک زیرلب گفت،قبل از اینکه بالاخره از روی تختش بلند شه.اردک وار به سمت حموم رفت و دوشو باز کرد.تیشرتشو درآورد و از روی شک نفس نفس زد به خاطر لاوبایتایی که کل بدنشو پوشونده بودن.بدنش با لاوبایتایی قرمز و بنفش کاور شده بود‌.

بعد از حمومش،هوسوک یه جفت شلوار و یه تاپ پوشید قبل از اینکه موبایلشو از روی میز برداره.
وقتی که پیامیو از طرف یونگی دید لبخند زد.

Yoongs💗
صبح بخیر،هوسوکی🖤

Yoongs💗
امیدوارم کونت خیلی درد نداشته باشه...

هوسوک شروع به تایپ کردن کرد که همون موقع پیام دیگه‌ای از یونگی براش اومد.

Yoongs💗
باید حرف بزنیم.

Hoseok
راجب چی؟اتفاقی افتاده؟

هوسوک عصبی لبشو گاز گرفت تا اینکه ازش خون اومد.کف دستش خیلی عرق کرده بود که تقریبا موبایلشو انداخت

Yoongs💗
فقط یه ساعتی امروز بیا اینجا،لطفا.

هوسوک موبایلشو پرت کرد روی تختش قبل از اینکه انگشتاشو فرو کنه توی موهاش.یه حسی داشت که وقتی اونا سکس بکنن،یونگی تصمیم میگیره که دیگه دوستش نداره و میخواد که باهاش کات کنه.همین الانشم میتونست قلب شکستش و اشکایی که میخواستن پایین بریزنو حس کنه.

هوسوک موبایل و کلیداشو برداشت،در جواب یونگی پیامی فرستاد که تا چند دقیقه دیگه میاد اونجا.در خونشو قفل کرد.همونجا برای یک دقیقه یخ زده وایستاد.افکار منفی مثل زنبور تو سرش میچرخیدن،
همش آزارش میدادن که یونگی میخواد راجب چی صحبت کنه.نفس عمیقی کشید قبل از اینکه به سمت آپارتمان یونگی راه بیفته.

عصبی در زد.نمیتونست لرزش دستشو متوقف کنه.در
ناگهانی باز شد،اما شخص روبه‌روش یونگی نبود.زن پشت در به هوسوک زل زد قبل از اینکه درو بیشتر باز کنه،و به هوسوک اجازه بده وارد شه.

به طرف انتهای راهرو رفت و بلافاصله یونگیو دید که روی کاناپه نشسته.سرش توی دستاش بود.*یونگی؟*
صدای هوسوک خفه شد

سر یونگی به آرومی بالا اومد،و چشماش پف کرده بود.
سینش مشخصا داشت از گریه میلرزید.**هوسوکی**
به سختی قابل شنیدن بود.یونگی دوباره سرشو پایین انداخت.

فرد غریبه به سمتشون اومد و به هوسوک اشاره کرد که بشینه.اون هم جلوش روی متکا نشست و عصبی کف دستشو روی رون هاش میکشید.*چیشده؟شما کی هستین؟*به زن روبه‌روش نگاه کرد.

زن سرشو به سمت یونگی چرخوند،کسی که یک ثانیه بعد بهش نگاه کرد،قبل از اینکه چشماش بچرخه سمت یونگی.

**من خیلی متاسفم**
یونگی زمزمه کرد،و بیشتر گریه کرد.خودشو روی کاناپه جمع کرد.

*ب-برای چی متاسفی؟*
هوسوک میتونست حس کنه اشکش داره میریزه اما پاکش کرد

زن گلوشو صاف کرد قبل از اینکه بلند شه.به هوسوک نزدیک تر شد قبل از اینکه دستشو به سمتش دراز کنه.
*سلام،هوسوک،اسم من جیسوعه.من نامزده یونگیم.*

************************

وات د اکشوال فاکینگ فاک؟😐😐😐😐😐😐😐😐😐😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭ینی چییییی.اهای اونی که میگفتی همچی به طرز عجیبی داره خوب پیش میره میترسی یه چیزی بشه بیا شد😭😭😭😭🔪لنت بهت این چی بود گفتی😭😭😭😭😭🔪🔪🔪🔪🔪🔪نمیخواااام...بیچاره هوسوکم

ووت و سی ام نشه فراموش!

لاو یو ال💛
مالیک

The tutorWhere stories live. Discover now