*پس فکر میکنم یه عروسی داریم که باید براش برنامهریزی کنیم،درسته؟*هوسوک پرسید درحالیکه با انگشتهای یونگی بازی میکرد.سرشو روی سینهی لخت و نرم و نمناک پسر بزرگتر گذاشته بود.
یونگی نخودی خندید**فکر میکنم همینطوره.البته، مطمئنم جین هیونگ دوست داره که کمک کنه.**
هوسوک پوزیشنشو دوباره تنظیم کرد،و عقب رفت.
*یا مسیح،یونگز،نمیتونستی بعد دور دوم به کونم یه استراحت بدی؟***ببخشید بیب.من فقط خیلی تحت تاثیر اون لحظه قرار گرفته بودم.ما الان نامزدیم،اسمش یه جشن کوچیک بود.**
هوسوک چشمهاشو چرخوند و بوسههای پشت سر همی رو روی سینهی یونگی گذاشت.*نمیتونم صبر کنم تا تو رو شوهرم خطاب کنم،یونگز.*
**منم نمیتونم صبر کنم تا بهت بگم شوهرم.**
اون کلمه حس عجیبی روی زبون یونگی داشت.****
**چه خبرا،کوک!ته!**
یونگی روی شونهی هردوشون زد و به دنبالش هوسوک بغلشون کرد.*همچی خوبه،یونگی؟چرا میخواستی باهامون ناهار بخوری؟*
جونگکوک قبل از اینکه خودش بشینه برای تهیونگ یه صندلی عقب کشید.یونگی چمهاشو چرخوند**من اجازه ندارم بهترین دوستم و دوست پسرشو بیینم؟**
تهیونگ خندید درحالیکه جونگکوک پوزخند زد.*ما دیگه اونقدر باهم وقت نمیگذرونیم.چه خبره؟*
گارسون اومد و سفارشاشونو گرفت،و باعث شد که جونگکوک توی پیشبینی بپزه.
یونگی پوزخند زد قبل از اینکه چیزیو به هوسوک زمزمه کنه،کسی که بعدش بلند خندید،و مثله یه فک دستاشو بهم زد.
**اوکی،خب،منو هوسوکی داشتیم راجع به جزئیات عروسی حرف میزدیم**
جونگکوک یکی از ابروهاشو بالا برد.
*و چجوری من درگیرش شدم؟*یونگی گلوشو صاف کرد و عجیب به هوسوک نگاه کرد،
کسی که لبخند زد و سرشو تکون داد،بهش میگفت که ادامه بده**خب،کوک.تو بهترین دوست منی.ما از خیلی چیزا باهم گذشتیم.میخواستم ازت بخوام که ساقدوشم بشی.**جونگکوک لبخند زد و دست یونگیو گرفت،و فشارش داد.*محض رضای خدا،یونگی،خودم از قبلش فکر میکردم که قراره ساقدوشت بشم.تو مشخصا به راحتی دوست پیدا نمیکنی.*
**آره!من ازت بزرگترم!محکم میزنم در کونت!**
*پسرا درست رفتار کنین!*
جین،کسی که توی کافهای که توش نشسته بودن کار میکرد،از پشت داد کشید.یونگی و جونگکوک خندیدن درحالیکه چشمهاشونو میچرخوندن.**پس ساقدوشم میشی؟**
*البته،یونگی.*
با لبخندی روی صورتشون دست دادن.*من چی؟من چیکار میتونم بکنم؟*
تهیونگ عملا با هیجان و غیر قابل پیشبینی از روی صندلیش پرید.هوسوک به دوستش لبخند زد.
*ما به یه عکاس نیاز داریم.*چشمهای تهیونگ درخشید*اوووهه کیو دارین استخدام میکنین؟میخوام ببینمشون!*
سه تای دیگه خندیدن.جونگکوک دست تهیونگو تو دستش گرفت*بیبی،فکر میکنم اونا میخوان که تو عکاسشون باشی.*
*اوه.اوه!*
تهیونگ متوجه شد*وای خدای من،من خیلی هیجان زدم.اولین کار عکاسیه واقعیم.**وای مرد هولی شت!ته،داری دستمو خیلی محکم فشار میدی!*جونگکوک خودشو عقب کشید درحالیکه چشمهاش با اشک داشت پر میشد.
*اوپس!*
تهیونگ خندید.*اشتباه من بود،ببخشید،کوکی!*به هوسوک نگاه کرد،لبخند مربعیش از بین نمیرفت.
*با کمال میل عکاسیه عروسیتونو انجام میدم!**هنوز تاریخیو براش مشخص نکردین؟*
جونگکوک یکی از ابروهاشو بالا برد.یونگی دستشو با هوسوک روی میز گره زد.**چندتا تاریخ توی ذهنمون داریم.هنوز داریم همهی آپشنامونو بررسی میکنیم.**
*ااوهه!شماها باید یه عروسیه کریسمسی داشته باشین،با چراغ و برف!ااوه ااوه!یا شاید باید یه عروسیه بهاری با گلای خوشگل داشته باشین!یا-*
*ته،بیبی،آروم باش*
جونگکوک با صدای آرومی گفت.*این برنامهریزیه عروسیه اوناست.*چشمهای هوسوک برق زد.
*یه عروسیه بهاری به نظر خوب میاد!تو چی فکر میکنی یونگی؟*یونگی لبخند زد**فکر میکنم عالیه.**
***********************
این ذوق کردنای تهیونگ زندگیه منه خب؟🙂🙂🙂چی میشه یه روزی واقعا برای عروسیشون برنامه بریزن؟🙂آه
ووت و سی ام نشه فراموش!
لاو یو ال💛
مالیک
YOU ARE READING
The tutor
Fanfictionیونگی به شدت به یه معلم ریاضی نیاز داره تا ریاضیو پاس کنه.جیمین دوستشو بهش پیشنهاد داده.چه اتفاقی میفته وقتی یونگی شروع میکنه به پیشرفت دادن احساساتش نسبت به معلم مرد ریاضیش؟