33

1.6K 297 18
                                    

*پس فکر میکنم یه عروسی داریم که باید براش برنامه‌ریزی کنیم،درسته؟*هوسوک پرسید درحالیکه با انگشتهای یونگی بازی میکرد.سرشو روی سینه‌ی لخت و نرم و نمناک پسر بزرگتر گذاشته بود.

یونگی نخودی خندید**فکر میکنم همینطوره.البته، مطمئنم جین هیونگ دوست داره که کمک کنه.**

هوسوک پوزیشنشو دوباره تنظیم کرد،و عقب رفت.
*یا مسیح،یونگز،نمیتونستی بعد دور دوم به کونم یه استراحت بدی؟*

**ببخشید بیب.من فقط خیلی تحت تاثیر اون لحظه قرار گرفته بودم.ما الان نامزدیم،اسمش یه جشن کوچیک بود‌.**

هوسوک چشمهاشو چرخوند و بوسه‌های پشت سر همی رو روی سینه‌ی یونگی گذاشت.*نمیتونم صبر کنم تا تو رو شوهرم خطاب کنم،یونگز.*

**منم نمیتونم صبر کنم تا بهت بگم شوهرم.**
اون کلمه حس عجیبی روی زبون یونگی داشت.

****

**چه خبرا،کوک!ته!**
یونگی روی شونه‌ی هردوشون زد و به دنبالش هوسوک بغلشون کرد.

*همچی خوبه،یونگی؟چرا میخواستی باهامون ناهار بخوری؟*
جونگ‌کوک قبل از اینکه خودش بشینه برای تهیونگ یه صندلی عقب کشید.

یونگی چمهاشو چرخوند**من اجازه ندارم بهترین دوستم و دوست پسرشو بیینم؟**

تهیونگ خندید درحالیکه جونگ‌کوک پوزخند زد.*ما دیگه اونقدر باهم وقت نمیگذرونیم.چه خبره؟*

گارسون اومد و سفارشاشونو گرفت،و باعث شد که جونگ‌کوک توی پیش‌بینی بپزه‌.

یونگی پوزخند زد قبل از اینکه چیزیو به هوسوک زمزمه کنه،کسی که بعدش بلند خندید،و مثله یه فک دستاشو بهم زد.

**اوکی،خب،منو هوسوکی داشتیم راجع به جزئیات عروسی حرف میزدیم**

جونگ‌کوک یکی از ابروهاشو بالا برد.
*و چجوری من درگیرش شدم؟*

یونگی گلوشو صاف کرد و عجیب به هوسوک نگاه کرد،
کسی که لبخند زد و سرشو تکون داد،بهش میگفت که ادامه بده**خب،کوک.تو بهترین دوست منی.ما از خیلی چیزا باهم گذشتیم.میخواستم ازت بخوام که ساقدوشم بشی.**

جونگ‌کوک لبخند زد و دست یونگیو گرفت،و فشارش داد.*محض رضای خدا،یونگی،خودم از قبلش فکر میکردم که قراره ساقدوشت بشم.تو مشخصا به راحتی دوست پیدا نمیکنی.*

**آره!من ازت بزرگترم!محکم میزنم در کونت!**

*پسرا درست رفتار کنین!*
جین،کسی که توی کافه‌ای که توش نشسته بودن کار میکرد،از پشت داد کشید.یونگی و جونگ‌کوک خندیدن درحالیکه چشمهاشونو میچرخوندن.

**پس ساقدوشم میشی؟**

*البته،یونگی.*
با لبخندی روی صورتشون دست دادن.

*من چی؟من چیکار میتونم بکنم؟*
تهیونگ عملا با هیجان و غیر قابل پیشبینی از روی صندلیش پرید.

هوسوک به دوستش لبخند زد.
*ما به یه عکاس نیاز داریم.*

چشمهای تهیونگ درخشید*اوووهه کیو دارین استخدام میکنین؟میخوام ببینمشون!*

سه تای دیگه خندیدن.جونگ‌کوک دست تهیونگو تو دستش گرفت*بیبی،فکر میکنم اونا میخوان که تو عکاسشون باشی.*

*اوه.اوه!*
تهیونگ متوجه شد*وای خدای من،من خیلی هیجان زدم.اولین کار عکاسیه واقعیم.*

*وای مرد هولی شت!ته،داری دستمو خیلی محکم فشار میدی!*جونگ‌کوک خودشو عقب کشید درحالیکه چشمهاش با اشک داشت پر میشد‌.

*اوپس!*
تهیونگ خندید‌‌.*اشتباه من بود،ببخشید،کوکی!*به هوسوک نگاه کرد،لبخند مربعیش از بین نمیرفت‌.
*با کمال میل عکاسیه عروسیتونو انجام میدم!*

*هنوز تاریخیو براش مشخص نکردین؟*
جونگ‌کوک یکی از ابروهاشو بالا برد‌.

یونگی دستشو با هوسوک روی میز گره زد‌.**چندتا تاریخ توی ذهنمون داریم.هنوز داریم همه‌ی آپشنامونو بررسی میکنیم.**

*ااوهه!شماها باید یه عروسیه کریسمسی داشته باشین،با چراغ و برف!ااوه ااوه!یا شاید باید یه عروسیه بهاری با گلای خوشگل داشته باشین!یا-*

*ته،بیبی،آروم باش*
جونگ‌کوک با صدای آرومی گفت.*این برنامه‌ریزیه عروسیه اوناست.*

چشمهای هوسوک برق زد.
*یه عروسیه بهاری به نظر خوب میاد!تو چی فکر میکنی یونگی؟*

یونگی لبخند زد**فکر میکنم عالیه.**

***********************

این ذوق کردنای تهیونگ زندگیه منه خب؟🙂🙂🙂چی میشه یه روزی واقعا برای عروسیشون برنامه بریزن؟🙂آه

ووت و سی ام نشه فراموش!

لاو یو ال💛
مالیک

The tutorWhere stories live. Discover now