24

2K 351 17
                                    

هوسوک داشت از یونگی دوری میکرد.یونگی زنگ میزد و پیام میداد،اما هوسوک همشو نادیده میگرفت.مادر هوسوک به یونگی اطلاع میداد که پسر جوونتر خونه نیست هر موقع که یونگی میرفت خونشون.و البته که یونگی میدونست این حقیقت نیست.

یونگی مطمئن نبود که چه اتفاقی افتاده،و مطمئن نبود که هوسوک چرا داره ازش دوری میکنه.یونگی نمیتونست روی موزیکش تمرکز کنه،یا روی هر چیزی مثله اون که مهمه.ذهنش زیادی از خودش کار کشید وقتی اونروز داشتن با تهیونگ و جونگ کوک فیلم نگاه میکردن.نمیتونست کاری بکنه اما نگاه کردنه اون دوتا که همدیگرو بغل کرده بودن،باعث شد تلخی از تمام منافذش بزنه بیرون.در حال پخش فیلم بلند شد و رفت،در اتاقشو محکم بست،و شکی نیست که کاپل خوشحال روی کاناپه رو از جاشون پروند.

یونگی هر روز زمان استراحت برای ناهارش یا برگشتن به خونش میرفت به خونه‌ی هوسوک.دستشو بلند کرد تا در بزنه،نمیدونست چرا داره به تلاش ادامه میده وقتی به هیچ جا نمیرسه،اما نمیتونست تسلیم بشه. شنید که دو صدای جدا ساکت شد وقتی که در زد.

مثل همیشه،خانوم جونگ درو باز کرد*آه،دوباره سلام یونگی.متاسفم،اما اون هنوزم خونه نیست.*

**ببخشید،خانوم جونگ.اما کاملا مشخصه یه نفر دیگه هم اینجاس.شنیدم که داشتین با یه مرد صحبت میکردین.حاضرم شرط ببندم که اون هوسوک بود.لطفا، فقط میخوام ببینم حالش خوبه یا نه.**

لباشو بهم فشار داد،جلوی در یخ زد.یه انگشتشو بالا آورد قبل از اینکه درو ببنده،یونگی نگران پاشو به زمین میکوبید،منتظر برگشتش بود.لباسشو صاف کرد،و انگشتاشو توی موهاش کشید.

در دوباره باز شد،و به یونگی اشاره شد که بره داخل.
صداش نرم بود وقتی راهنماییش کرد که به انتهای راهرو بره.*توی اتاقشه،باید خیلی مواظب چیزی که میخوای بگی باشی،اوکی؟*

یونگی سرشو تکون داد قبل از اینکه به راهش ادامه بده.به آرومی در زد،یه *بیا توی*آروم و زمزمه وار رو قبل ورود شنید،درو پشت سرش بست.

یونگی دلواپس کنار هوسوک روی تخت نشست،کسی که توی پوزیشن جنینی بود،کل بدنش داشت از اشکای بی وقفه‌ای که میریخت میلرزید.یونگی نمیدونست چجوری باید این موقعیت رو درست کنه.پس با غریزش پیش رفت و دستشو دور پسر جوونتر پیچید‌.
پشتشو نوازش میکرد درحالیکه کلمات تسکین دهنده زمزمه میکرد.هوسوک اولش سعی کرد با چنگ محکم یونگی بجنگه،اما بالاخره تسلیم شد،دستشو دور گردن یونگی حلقه کرد،سرشو روی شونه‌ی پسر بزرگتر گذاشت،و بوی ادکلنشو نفس کشید.

یونگی به نرمی اشکال هندسی ای رو روی پارچه‌ی لباس هوسوک میکشید،سعی میکرد آرومش کنه.
میتونست نفوذ اشک رو از پارچه‌ی لباسش روی شونش حس کنه،اما براش مهم نبود.تمام چیزی که یونگی الان نگرانش بود هوسوک بود.

The tutorWhere stories live. Discover now