یونگی از عصبانیت داد کشید وقتی یک باره دیگه تماسش رفت روی ویسمیل.**خدا لعنتت کنه،هوسوک!اون تلفن لعنتیو بردار!**با عصبانیت تا خونهی مادر هوسوک روند،دعا میکرد که هوسوک اونجا باشه.پاشو حتی بیشتر روی گاز فشار داد،همین الانشم دلش برای هوسوک تنگ شده بود.موبایلشو یک بار دیگه برداشت تا با شمارهی پسر جوونتر تماس بگیره،و چراغ راهنمایی رانندگی رو ندید که از سبز به زرد و بعدشم به قرمز تبدیل شد.و با سرعت از خط گذشت،آخرین چیزی که شنید صدای بوق بلند ماشین بود.
***
*هوسوک،سوییتی...*
مادرش با ترس وارد اتاقش شد،قلبش فشرده شد وقتی صدای گریه کردنای پسرشو شنید.*باید باهم حرف بزنیم.*هوسوک سرشو تکون داد.*نه!لطفا!ن-نمیخوام راجع بهش ح-حرف بزنم.*
خانوم جونگ کنار پسرش روی تخت نشست،و پشتشو نوازش کرد.*این مهمه،سوییتی.باید بهت بگم.*
بعد از یک دقیقه سکوت،گریههای کمی از هوسوک بیرون میومد،هوسوک سرشو تکون داد و نشست و به مادرش نگاه کرد.مادرش دستشو گرفت،و محکم فشارش داد.*همین الان باهام تماسی گرفته شد.*
ابروهاش از روی گیج شدگی بالا رفت،*از کی؟*
خانوم جونگ نفس عمیق و لرزونی کشید.
*ی-یه تصادف اتفاق افتاده*
آروم حرف میزد.هوسوک حس کرد نفسش بند اومد.
*نه...مامان،لطفا بهم بگو که اون نیست.*مادرش لباشو بهم فشار داد.*متاسفم،سوییتی.با ماشینش تصادف کرده.خیلی اوضاع بده.*
هوسوک متوجه شد نمیتونه درست نفس بکشه و نمیتونست کلماتو کنار هم بچینه.*من-من-من*
خانوم جونگ پشت پسرشو نوازش کرد درحالیکه هوسوک داشت گریه میکرد،و محکم بلوزشو چنگ زده بود.*م-من باید ب-بینمش*سرشو تکون داد و به پسرشو بلند کرد و بهش کمک کرد که سوار ماشین بشه،
و به سمت بیمارستان روند.***
*یونگی؟*
صدای هوسوک به سختی قابل شنیدن بود چون صداش کاملا خشدار بود.به آرومی وارد اتاق شد و کنار تخت نشست.مرد مو نقرهای کاملا بیحرکت روی تخت دراز کشیده بود،به جز سینش که بالا و پایین میشد.بدنش با کبودی و خراش پوشیده شده بود.
چندتایی بخیه هم روی گونش بود.پای چپ و مچش توی باند بود.هوسوک اون دستی که باند نداشت رو گرفت،و به خاطر دمای سردش خودشو عقب کشید.
*هی،یونگز.*
گفت،مطمئن نبود که پسر بزرگتر صداشو میشنوه یا نه.
*من خیلی متاسفم.عصبانی بودم.نباید میرفتم.اگه نرفته بودم،توعم آسیب نمیدیدی.*خانوم جونگ وارد اتاق شد و شونهی هوسوکو فشار داد.*سوییتی،اگه میخوای با دکتر حرف بزنی اون اینجاست.*
هوسوک سرشو تکون داد و ضعیف از روی صندلیش بلند شد.*میشه پیشش بمونی؟اون همیشه عاشق اینه که با شستت دستشو نوازش کنی.*
YOU ARE READING
The tutor
Fanfictionیونگی به شدت به یه معلم ریاضی نیاز داره تا ریاضیو پاس کنه.جیمین دوستشو بهش پیشنهاد داده.چه اتفاقی میفته وقتی یونگی شروع میکنه به پیشرفت دادن احساساتش نسبت به معلم مرد ریاضیش؟