22

2K 356 21
                                    

یونگی با دستهایی لرزون دکمه‌های لباسشو بست.پیشونیش عرق کرده بود،با وجود هوای سرد اتاقش.هیچ وقت تا حالا انقدر توی زندگیش عصبی نبود.

توی آینه صورتشو تحسین کرد قبل از اینکه نفس عمیقی بکشه.میخواست همچی خوب پیش بره.باید پیش میرفت.

تو راه رسیدنش فکرش پر از افکار نگران بود.سعی میکرد نفس‌کشیدن و ضربان قلبشو کنترل کنه اما خیلی موفق نبود.

*تق تق*

دستش هنوزم میلرزید وقتی تقه‌ای به در قهوه‌ای زد.
باید خودشو کنترل میکرد.یه زن درو باز کرد،با یه لبخند زیبا روی لبش*آه،سلام،یونگی!لطفا،بیا تو*درو بیشتر باز کرد،و به یونگی اجازه‌ی ورود داد.کف دستشو با جین مشکیش پاک کرد.

به طرف آشپزخونه برده شد،جایی که یه میز برای سه نفر چیده شده بود.که یونگیو حتی بیشتر نگران و عصبی کرد،اینکه میدونست همه‌ی اینا واقعیه.و فقط یه رویا نیست.

*خب،یونگی،مدرسه چطوره؟*
صدای مادر هوسوک نرم بود.

**خب،امسال دیگه نزدیک اینم که فارغ‌التحصیل شم، پس هیجان انگیزه.**یونگی نمیتونست بهش فکر نکنه اما براش سوال بود هوسوک کی میاد.

*راجب بعد کالج چی؟چه برنامه‌ای برای بعدش‌داری؟*

یونگی نمیتونست جلوی لبخندشو بگیره.**راستش میخوام یه نویسنده‌ی اهنگ و تهیه کننده بشم.به علاوه رپ هم میکنم.**

برای اولین بار در طول این صحبت،چرخید تا یونگیو ببینه،مستقیم به چشمهاش نگاه کرد.*راجب ازدواج چطور؟نمیخوای بعد دبیرستان ازدواج کنی؟*

لبخند یونگی از بین رفت.گلوشو صاف کرد،پشت گردنشو مالید.**آم،خب،میدونین خانوم جونگ،من**

*مامان،تو قول دادی که این موضوعو پیش نمیکشی.*
یونگی و مادر هوسوک چرخیدن و هوسوکو دیدن که به اپن تکیه داده و دستاشو جلوش جمع کرده.*حالا بقیه‌ی غروب عجیب میشه.*

همه از فکر بیشتر عجیب بودن قضیه از چیزی که الان هست نخودی خندیدن.خانوم جونگ گلوشو صاف کرد.
*معذرت میخوام.بریم غذا بخوریم؟*

****************

شام ساکت بود.گاهی خانوم جونگ از یونگی سوالای ساده میپرسید یا کامنتای کوچیک میداد،اما صدای قاشقای فلزی گوش همرو به جای حرف زدن پر کرده بود.هوسوک نمیتونست جلوی خودشو بگیره و چشماشو برای مادرش برای مسخره تر کردن جو چرخوند.

پسرا ظرفارو تمیز کردن،هوسوک شست و یونگی خشک کرد.کلشو توی سکوت انجام دادن.درحالیکه یونگی‌ معمولا از سکوت لذت میبرد،اما این سکوت باعث شد قلبش بخواد بشکنه.اونو هوسوک عادت داشتن خیلی باهم حرف بزنن،اما اون همچیو خراب کرده بود.

یونگی داشت آخرین بشقابو خشک میکرد که هوسوک بالاخره حرف زد.*من بشقابارو میذارم سرجاش،
میتونی بری رو کاناپه بشینی تا حرف بزنیم.*

The tutorWhere stories live. Discover now