1

6.8K 791 100
                                    

بند کفش پاره شده‌اش رو بست و موهای بلندش رو از روی چشمای خسته‌اش کنار زد، میخواست بازم به راه رفتن ادامه بده ولی مسافت باقی مونده بیشتر از این حرف‍ها بود.
با ناله روی زمینی که پوشیده از برفِ یخ زده بود نشست و پاهاشو بغل کرد.
برف از لای درزای پاره‌ی کفشش به پاهای بدون جورابش هجوم برد و اونارو به سوزش انداخت.
گوشه‌ی ذهنش یادداشت کرد که بعدا یواشکی یکی از جورابای آقای لو رو کش بره!
آهی کشید و دستای یخ زده‌اش رو که حالا رو به بی حسی بودن، بهم مالید تا حداقل بتونه یه‌ذره گرما بهشون ببخشه.
نگاهی به راه بی انتهاش انداخت و به سختی از جاش بلند شد، بخودش امید داد که فقط سه کیلومتر دیگه مونده و بزودی قراره به خونه‌اش برسه!
خونه‌ای که پنجره نداشت، حتی در هم نداشت و اگه بخوایم صادق باشیم، کَفِش حتی پوشیده هم نبود!
بیخیال شونه‌ای بالا انداخت و به راهش ادامه داد، به هرحال این مشکلا چیز جدیدی برای فکر کردن بهشون نبودن، چون تهیونگ تمام عمرشو همینطوری گذرونده بود.
نمیدونست چند ساعت گذشته، اما بالاخره رسید، به جایی که همه‌ی ادماش وضعشون اگه بدتر از تهیونگ نبود، بهترم نبود!
سرجاش ایستاد و به اتاقک های چند متری‌ای که چراغی نداشتن خیره شد، اینجا خیلی با شهر فرق میکرد.
جلوی اتاقک کوچیک خودش ایستاد و دستی روی دیوار بلوکیش کشید، بلوک ها بی هیچ واسطه‌ای فقط روی هم سوار بودن! با کوچیک ترین بادی، این خونه روی سرش آوار میشد!
حفاظ پلاستیکی‌ای که نقش درو برای خونه‌ی کوچیکش ایفا میکرد رو کنار زد و وارد فضای سرد اتاقک شد.
به جسم جمع شده‌ای که گوشه‌ی دیوار بود لبخند زد و کنارش روی موکت دو متریِ روی زمین نشست. پسر با حس کردن حضور کسی با عجله برگشت ولی به محض تشخیص دادن تهیونگ از جا بلند شد و با دست سالمش محکم بغلش کرد:

_ دیر کردی، نگرانت شدم.

تهیونگ لبخند گرمی بهش زد و تو بغلش با آسودگی لم داد، حالا احساس امنیت میکرد:

+ ببخشید، کارم ایندفعه زیاد بود.

_ وقتی دستم بهتر بشه دیگه لازم نیست تا این موقع شب کار کنی.
وقتی دیر میکنی خیلی نگرانت میشم.

تهیونگ بی حرف دستشو روی شونه‌ی پسر گذاشت و وادارش کرد دراز بکشه و خودشم کنارش خوابید:

+ فردا باید یکی از جورابای آقای لی رو بدزدم!

پسر بدون مکث گفت:

_ جورابای منو بردار.

تهیونگ میخواست به این حرفش لبخند بزنه اما با وجود اتفاقاتی که امروز براش افتاد، نمی تونست!:

+ تو بهشون نیاز داری.

دستشو روی شکمش گذاشت و با بغض زمزمه کرد:

+ شکمم درد میکنه.

پسر با وجود دست شکستش به سختی از جا بلند شد تا تهیونگ بتونه راحت تر روی اون موکت دومتری دراز بکشه، با ناراحتی کف دست سالمش و روی شکم پسر بیچاره گذاشت تا کمی ماساژش بده:

_ زدنت؟!

اشکای تهیونگ بی وقفه از چشم‌های مشکی رنگش سقوط میکردن و جونگ‌کوک حتی تو تاریکی هم میتونست اونارو حس کنه!
خم شد و با غصه بغلش کرد:

_ متاسفم، فردا منم همراهت میام، نمی‌ذارم بزننت.

+ تو دستت شکسته!

نق زد و پشت بهش چرخید، جونگ‌کوک آهی کشید و محکم‌تر از قبل بغلش کرد:

_ مهم نیست، میدونم تنهایی میترسی، از فردا همراهت میام، حالا بیا بخوابیم.

و تهیونگ رو بی توجه به درد دست شکستش بیشتر تو بغل خودش کشید تا گرمش کنه.

𝑩𝑳𝑼𝑬Where stories live. Discover now